ازخودبیگانگی

از ویکیجو | دانشنامه آزاد پارسی

ازخودبیگانِگی (alienation)

احساس تنهایی و ناتوانی، و درنتیجه ناکامی؛ احساس نداشتن تسلط در زندگی، حس بیگانگی با جامعه و حتی با خود. این مفهوم را هگل[۱] و مارکس[۲]، پرداخته‌اند. مارکس آن را برای توصیف و نقادی وضعیت کارگران در جامعۀ سرمایه‌داری به کار برد. از نظر مارکس، جداشدن تدریجی تولیدکنندگان از ابزار تولید، که قبل از آن کمابیش در اختیار آنها قرار داشت، و ازدسترفتن تسلط تولیدکننده بر شرایط کار و تولید، و کامل‌شدن این روند در جامعۀ سرمایه‌داری، به گونهای که انبوه عظیم کارگران فاقد مالکیت را در برابر سرمایه‌داران و صاحبان ابزارهای تولید قرار میدهد، منشأ اصلی ازخودبیگانگی است. نویسندگان و جامعهشناسان غیر مارکسیست، به‌‌ویژه امیل دورکِم[۳] در خودکشی[۴] ‌(۱۸۹۷)، نیز این اصطلاح را در تبیین شورش کارگران و توصیف احساس ناتوانی و ضعفی بهکار بردند که گروههایی، مانند جوانان و سیاهان و زنان، در جوامع صنعتی غربی دچار آناند.

 


  1. Hegel
  2. Marx
  3. Emile Durkheim
  4. Suicide