زیباشناسی

از ویکیجو | دانشنامه آزاد پارسی

زیبا‌شناسی (aesthetics)
(یا: زیبایی‌شناسی؛ علم‌الجمال) شاخه‌ای از فلسفه که دربارۀ ماهیت و ادراک زیبایی و زشتی بحث می‌کند. نیز به این مسئله می‌پردازد که آیا این کیفیت‌ها حضور عینی در اشیا دارند یا در ذهن ما این‌گونه تجلی می‌کنند. اصطلاح زیبا‌شناسی را نخستین‌بار اَلکساندر گوتلیب بامگارتن[۱] در ۱۷۵۳ به‌کار برد، ولی مطالعۀ ماهیت زیبایی از قرن‌ها پیش‌تر آغاز شده بود. در گذشته تنها فیلسوفان بدان می‌پرداختند، اما از قرن ۱۹ هنرمندان نیز در بحث شرکت کردند.

نظریه‌های کلاسیک. اولین نظریۀ مهم در این زمینه از افلاطون است. او حقیقت را متشکل از مثال‌ها (= مُثل) یا نمونه‌هایی ازلی و فراتر از ادراک حسی آدمی می‌دانست که جهان یا واقعیت محسوس، تقلیدی از آن‌هاست. اگر فیلسوف می‌کوشد با تعقل دربارۀ واقعیت تجربی به حقیقت آن‌ برسد، هنرمند آن واقعیت تجربی را الگوی کار خود قرار داده و نسخه‌ای از آن به‌دست می‌دهد. پس کار هنرمند تقلید از تقلید است. افلاطون در جمهور[۲] هنرمندانی را که به‌زعم او کارشان مایۀ فساد اخلاقی افراد جامعه بود، از مدینۀ فاضلۀ خود بیرون راند. ارسطو نیز هنر را تقلید می‌دانست، ولی نه در معنای افلاطونی‌اش. از نظر او تقلید می‌تواند اشیا را آن‌گونه که باید باشد نشان دهد و کار ناتمام طبیعت را تا حدودی تکمیل کند. هنرمند صورت را از جهان محسوس و عینی، مثل بدن یا درخت، منتزع می‌سازد و آن را بر مادۀ دیگری همچون بوم یا سنگ مجسم می‌کند. پس تقلید صرفاً به معنی نسخه‌برداری از اصل نیست، بلکه بازنمایی خاصی است از جنبه‌ای از اشیا و امور و هر اثر هنری نیز تقلیدی از وجود کلی است. از آن‌جایی که ارسطو خوشبختی را هدف زندگی می‌دانست، معتقد بود کار اصلی هنر نیز ایجاد احساس خرسندی است. در بوطیقا (فن شعر)[۳]، شاهکارش دربارۀ اصول نمایش، مدعی شد که تراژدی با برانگیختن حس شفقت و ترس، در پایان تماشاگر را از آن‌ها تخلیه می‌کند. درنتیجۀ این پالایش (یا تزکیه)[۴] انسان سلامت روحی بیشتری به‌دست می‌آورد و آمادگی بیشتری برای خوشبختی پیدا می‌کند.

قرون میانه و رنسانس. در قرن ۳‌م فَلوطین[۵]، با این‌که فیلسوفی نوافلاطونی[۶] بود، بیش از افلاطون به هنر اهمیت داد. وی اعتقاد داشت که هنر نفس جزئی را به تأمل در نفس کلی وامی‌دارد و عالی‌ترین لحظات زندگی اوقاتی است که نفس به وصل احدیت[۷] (خدا) نایل می‌گردد. تجربۀ هنری بیشترین قرابت را با تجربۀ عرفانی دارد، چون انسان با تعمق در شیء زیبا از خود بی‌خود می‌شود. هنر در قرون وسطا بیشتر رنگ دینی داشت و زیباشناسی تا حدود زیادی متأثر از فلسفۀ نوافلاطونی بود. در قرن‌های ۱۵ و ۱۶ هنر از دین فاصله گرفت و زیبا‌شناسی از نو رنگ کلاسیک[۸] یافت.

عصر جدید. اندیشۀ هنری و از آن جمله زیباشناسی در آلمان قرن ۱۸ دستخوش تحولی بزرگ شد. لسینگ[۹] در لائوکون[۱۰] (۱۷۶۶) ادعا کرد که هنر ذاتاً محدود است و هنگامی به اوج می‌رسد که محدودیت‌های خود را بشناسد. وینکلمان[۱۱]، باستان‌شناس و منتقد آلمانی، هم‌فکر با یونانیان باستان، ادعا کرد هنرِ برتر هنری است غیرشخصی که تناسب و توازن آرمانی را نشان دهد نه فردیت خالقش را. فیشته[۱۲]، دیگر فیلسوف آلمانی، زیبایی را فضیلتی اخلاقی شمرد و گفت هنرمند جهانی می‌آفریند که در آن زیبایی، همچون حقیقت، نشانۀ آزادی مطلق است که هدف نهایی انسان است. در قرن ۱۸، کانت[۱۳] نقد قوۀ حکم را مطرح کرد. او در تحلیل امر زیبا بیان کرد که لذت ناشی از شیء زیبا، لذتی است بی‌طرفانه که متکی به هیچ نفعی نیست. کانت مدعی شد که هرچند حکم ذوق، حکمی است ذهنی، اما لذت زیبایی، لذتی صرفاً شخصی نیست بلکه دارای اعتباری عام است و بنابراین می‌توان از دیگران انتظار داشت که دربارۀ زیبایی یک شیء با ما هم‌نظر باشند. کانت در ادامه مسئلۀ غایت‌مندی بدون غایت را مطرح می‌کند. در قرن ۱۹ هگل[۱۴] هنر، دین و فلسفه را جلوه‌های روح مطلق دانست. روح در حرکت به‌سوی آگاهی و آزادی، به‌صورت حسی در هنر متجلی می‌شود. هگل به تکامل هنر در طول تاریخ معتقد بود و مدعی شد که بنابر ارتباطی که صورت و محتوا با یکدیگر داشته‌اند، سه‌ گونه هنر نمادین، کلاسیک، و رمانتیک پدید آمده است که به‌ترتیب منطبق‌اند با هنر تمدن‌های باستانی پیش از یونان، هنر یونان، و هنر بعد از قرون وسطا. شوپنهاور[۱۵] جهان پدیده‌ها یا عالم محسوسات را جلوه‌هایی از اصلی متافیزیکی می‌دانست که وی آن را اراده نامید. اراده منشأ رنج است و انسان از طریق شناخت و با نگاهی فارغ از امیال و هوس‌ها می‌تواند از اراده رهایی یابد. هنر در کنار اخلاق، راه غلبه بر رنج و رهایی از روزمرگی است. نیچه درخصوص هنر ابتدا تحت تأثیر شوپنهاور بود، اما بعد تغییر دیدگاه داد. نیچه برای هنر اهمیت بسیار قائل بود و اعتقاد داشت که هنر می‌تواند ابعاد تراژیک زندگی انسان را به پدیده‌ای زیباشناختی تبدیل کند. از نیمه دوم قرن ۱۹، زیباشناسی دستخوش تحولات بسیاری شد. ازجمله رویکردهای پدیدآمده در این دوران توجیه پدیده‌های هنری براساس زندگی اجتماعی بود. اوگوست کُنت[۱۶] با ایجاد مکتب پوزیتیویسم[۱۷] در این رهگذر بی‌تأثیر نبود. در تکوین فلسفۀ هنر مارکسیستی نیز ساختارهای اجتماعی نقشی عمده داشت. به‌زعم نظریه‌پردازان این مکتب، هنر متضمن محتوایی ایدئولوژیک است. از گرایش‌ها می‌توان به مکتب هنر برای هنر اشاره کرد که از این رأی کانت مبنی‌بر این‌که هنر علت وجود خود است نشأت می‌گرفت. پیشرفت علوم، به‌ویژه روان‌شناسی در شکل‌گیری گرایش‌های زیباشناسانه سهم داشت. نظریات روان‌کاوانۀ زیگموند فروید در این جریان نقشی بسزا داشت. همچنین می‌توان به دستاوردهای متفکرینی اشاره کرد که مقولات زیباشناسانه را با مکانیسم‌های شناخت انسان پیوند دادند. از دیگر جریان‌های مهم در عرصۀ زیباشناسی و فلسفۀ هنر در قرن ۲۰ می‌توان اشاره کرد به: تأثیر فلسفه شهودی بر زیباشناسی، تأثیر پراگماتیسم فلسفی بر زیباشناسی و زیباشناسی از منظر پدیدارشناسی. نظریۀ نهادی در هنر ازجمله نظریه‌های درخور توجه در زیباشناسی نیمه دوم قرن ۲۰ بوده است.

 


  1. Alexander Gottlieb Baumgarten
  2. Republic
  3. Poetics
  4. catharsis
  5. Plotinus
  6. Neoplatonist
  7. The One
  8. classical
  9. Lessing
  10. Laokoon
  11. Winckelman
  12. Fichte
  13. Kant
  14. Hegel
  15. Schopenhauer
  16. Auguste Comte
  17. Positivi