به سوی دمشق (کتاب)
(به سوئدی: Till Damaskus)
عنوان نمایشنامهای از آوگوست استریندبرگ، در سه بخش. دو بخش نخست نمایشنامه در سال 1898م نوشته و منتشر شده و بخش سومش در سال 1904. به سوی دمشق را (که در انگلیسی به راه دمشق[۱] ترجمه شده) ایرج زهری تحت همان نام سوئدی به فارسی برگردانده و نشر «برگ» با پژوهشی از نصرالله قادری در بررسی افکار و شرح زندگی استریندبرگ، به سال 1370 در تهران منتشر کرده است.
به سوی دمشق از لحاظ ساخت کلاسیک نمایشی بسیار ضعیف است و باید آن را در حکم سندی روانشناختی دربارۀ روحی پر از کششهای ابتدایی و بدوی دانست. یعنی گزارش مردی است که با دیوانگی آشنا شده و هنوز تعادل خود را بازنیافته. از این دید، نمایشنامه هم عجیب و هم اثرگذار است. بخش دوم به سوی دمشق اوج نفرت نویسنده نسبت به زن دومش، فریدا اوهل[۲]، را نشان میدهد که چندسال قبل از این تاریخ از او جدا شده بود و همچنین اوج نفرت نسبت به خانوادۀ اوست. استریندبرگ خود دربارۀ نمایشنامهاش چنین گفته: «این نمایشنامه در کینه و نفرت به وجود آمد و شخصیتهایی را پر از کینه و نفرت به صحنه آورد.» استریندبرگ با نگارش این اثر بر مبنای جدالهای روحی و نمایاندن گناهگاری متکبر و خودخواه و قرار دادن او در راه دمشق و کشاندش به پشیمانی و توبه، اثری شگفتانگیز، با صحنههایی بسیار زیبا و در عین حال تکاندهنده خلق کرده است. او در این نمایشنامه ساختار طرح داستانی نمایشنامههای خوشپرداخت را رها کرده و به کاربرد ضرباهنگ موسیقی و منطق رویا و نیز به طرح پدیدههای ماوراءالطبیعی و شخصیتهای آسمانی در اثرش روی آورده است. برای درک بهتر به سوی دمشق باید در حالات روانی متناوب شخصیت اصلیاش، بازتاب تجربیات رواندرمانی استریندبرگ را ببینیم که تازه از بحرانی رهایی یافته بود که او را تا آستانۀ جنون پیش برده بود.
تنها شخصیت واقعی این نمایشنامه شخصی است که «ناشناس» نامیده شده، و او کسی نیست جز خود نویسنده که بعد از یک دورۀ بحران جنون، اکنون آرزومند آرامش درونی است. ماجرا به خودی خود کششی ندارد، زیرا نمایشنامه یک تکگویی بیش نیست. پدیدۀ دوگانگی شخصیت باعث میشود که ناشناس خود را مکرراً دارای چند هویت بداند: گاهی پزشک، گاهی گدا و گاهی کشیش. لحظهای جدا از بانوی خود و لحظهای همراه او. خانۀ پدر و مادر زنش را در رؤیا میبیند، به آنجا میرود، از او پذیرایی میکنند، او را میبخشند، از خانه بیرون میکنند و دوباره میپذیرندش. سرانجام بانو دعوتش میکند که همراه او به کلیسا برود تا نجواهای تازهای بشنود. به دنبال او میرود و زیر لب میگوید: شاید.... در بخش دوم نمایشنامه، بانو اینبار به صورت زن سلیطهای ترسیم شده که از شوهرش نفرت دارد و مترصد این است که او را خوار کند و به راه جنایت بکشاند. با این حال ناشناس به سادگی تسلیم نمیشود. ناشناس به هیچوجه در داستان وارد راه دمشق، که راه ایمان است، نمیشود؛ گرچه در آخر به سوی صومعه پیش میرود. در نظر او همهچیز بر دوزخ ازدواج ترجیح دارد. فرجام نمایشنامه هم بیانیۀ تندی، حاوی نفرت استریندبرگ از زن و وحشت او از زندگی زناشوییست.