همه می میرند (کتاب)
(عنوان اصلی: Tous les hommes sont mortels) رمانی به زبان فرانسه، نوشتهی سیمون دو بووار. این کتاب که در سال 1946 منتشر شد، از مهمترین آثار داستانی دوبووار به شمار میآید و داستان مردی را روایت میکند که محکوم به زندگی جاودان است. از این اثر در سال 1955 اقتباسی سینمایی به کارگردانی آته دی یانگ[۱] صورت گرفته است.
طرح داستان
داستان با شرح دغدغههای رژین[۲] آغاز میشود؛ زن جوانی که در آستانهی شکوفایی در حرفهی خود، یعنی بازیگری تئاتر، قرار دارد. اگرچه ستارهی اقبال او هر روز روشنتر میشود، اما رژین از زندگی رضایت ندارد، چون آرزو دارد که تمامی توجهات همیشه معطوف به او باشد و هر لحظه نگران است که نظر دیگران در موردش چیست. او به خصوص با فلورنس[۳]، یکی دیگر از بازیگران گروه، احساس رقابت میکند و حسادتی عمیق نسبت به او دارد. در تمام روزهایی که در هتل اقامت دارند و شبها به سر صحنهی تئاتر میروند، رژین وضعیت ظاهری و کیفیت زندگی عاطفیاش را با فلورانس مقایسه میکند. در همین روزها، توجه او به مردی جلب میشود که در همان هتل اقامت دارد. مردی مرموز به نام ریموند فوسکا[۴] که پیش از این توجه چند نفر دیگر را نیز جلب کرده است، چون هیچ وقت با کسی حرف نمیزند و حتی وقتی کسی او را خطاب قرار میدهد پاسخی نمیگیرد. مردی که آرامشی همیشگی در چهرهاش وجود دارد و روزش را همیشه در حیاط هتل به شب میرساند، همیشه یک لباس به تن دارد و هیچ وقت کسی او را در حال خوردن چیزی ندیده است.
رژین در زمان غیبت مرد با کنجکاوی وارد اتاق او میشود و آنجا برگهای پیدا میکند که طبق آن گواهی شده این مرد از فراموشی رنج میبرد و برای مدتی نامعلوم در پناهگاه حبس بوده است، اما از آنجا که فردی بیخطر تشخیص داده شده، گواهی آزادیاش یک ماه قبل صادر شده است. رژین از سر کنجکاوی و برای دفع ملال، به سراغ مرد میرود و با واکنش سرد او روبهرو میشود. با این حال، به ملاقاتهای هرروزه ادامه میدهد و در این بین، فوسکا به او میگوید که نه تنها دچار فراموشی نیست، که تمامی اتفاقات زندگیاش را به خوبی به خاطر دارد، از جمله سی سالی را که در پناهگاه سپری کرده است.
این دیدارهای مکرر خیلی زود رژین را دچار ملال میکند. او به پاریس بازمیگردد و با پیشنهادی کاری برای سینما مواجه میشود. با این حال، درست سه روز پس از بازگشت به پاریس، فوسکا به در خانهی او میآید. مرد ادعا میکند که بعد از مدتها جلب رفتارهای کسی شده و قصد دارد تا قبل از مردن رژین، تمامی سالهای آینده را صرف تعقیب و تماشای زندگی او کند. فوسکا راز جاودان بودنش را با رژین در میان میگذارد و بعد از تمسخر او، با تیغی گلوی خود را میبرد. خون از گلوی مرد جاری میشود و او ظاهراً در حال مرگ است، اما چند لحظه بعد جریان قطع میشود و حتی اثری از زخم نیز باقی نمیماند.
رژین که همیشه تمنای باقی ماندن در حافظهی مردم را داشته است، جلب این ایده میشود که در صورت موافقت با پیشنهادِ فوسکا، مردی وجود خواهد داشت که حتی ده هزار سال بعد نیز او را به یاد بیاورد. به این ترتیب، دوستی این دو آغاز میشود. رژین که از بیتفاوتی فوسکا نسبت به جنبههای مختلف زندگی مدرن متعجب است، از او میخواهد که داستان زندگیاش را بازگو کند. چند فصل بعدی رمان، به شرح زندگی طولانی و پر ماجرای فوسکا اختصاص دارد. او در قرن سیزدهم میلادی در کارمونا[۵]ی ایتالیا به دنیا آمده و به دلیل خوردن معجونی مصری، جاودان شده است. اتفاقی که در ابتدا موجب خوشحالیاش شده و به او احساس برتری نسبت به باقی مردم داده است، اما خیلی زود جایش را با ملال و بیتفاوتی عوض کرده و حالا او مدتهاست که حسرت زندگی و شوق و هیجان باقی انسانها را میخورد. او داستان شهر زادگاهش کارمونا و استبداد حاکمان و در نهایت، حکومت خودش بر شهر کوچکش را مفصلاً بازگو میکند. او با آرزوی گسترش حکومت و چیرگی بر تمام دنیا، برای مدتی ملال را دفع میکند. اما بعد از دویست سال درمییابد که این نیز چارهی کار نیست. فوسکا جستجوی معنا را در رابطههای عاشقانه پی میگیرد، اما نزدیکان محبوبش نیز بعد از فهمیدن رازش به او حسادت میکنند یا تنفری عمیق در وجودشان ریشه میگیرد. بنابراین، فوسکا محکوم به از دست دادن تمامی عزیزان و تماشای زوال و مرگ آنهاست، از جمله رژین که حالا در فهرست دوستان فوسکا قرار گرفته است. در پایان، رژین با اصرار فوسکا به جدایی رضایت میدهد و به زندگی پیشینش برمیگردد، البته با دید و رویکردی کاملاً متفاوت نسبت به گذشته.
مضمون
اگزیستانسیالیسم، فلسفهای که دوبووار در کنار همراه همیشگیاش، ژان_پل_سارتر، از مورجان اصلی آن بود، در انتخاب موضوع کتاب و نحوهی گسترش آن کاملاً مشهود است. او با ایجاد تقابل میان سرگذشت فوسکا (به عنوان موجودی فناناپذیر) با زندگی انسانی معمولی مانند رژین، محدودیتها و در عین حال، فرصتهای انسان بودن را پررنگتر میکند. در خلال داستان، بارها از زبان فوسکا بر این موضوع تأکید میشود که در سایهی زندگی جاودان، همه چیز اهمیت خود را از دست میدهد. ضمناً، سرنوشت خود او نیز گواهی بر این مدعاست: فوسکا، بعد از مدتها تلاش به این نتیجه رسیده که به خوابی همیشگی فرو رود و نسبت به تمامی اتفاقات جهان بیتفاوت باشد، اگرچه دیدار رژین این نقشه را بر هم میزند. به این ترتیب، برای همیشه زنده بودن، برابر است با زندگی نکردن و این مرگ است که به عنوان پایانی محتوم، به زندگی معنا میبخشد. این برداشتی عمیقاً اگزیستانسیالیستی است و در آثار سارتر نیز به تفصیل دربارهی آن صحبت شده. از نظر او، زندگی کوتاه هر انسان، فاصلهی محدودی است مابین دو اتفاق- یعنی تولد و مرگ- که در دستان او نبودهاند. با وجود این، همین محدودهی کوتاه، عرصهی آزادی عمل انسانی است و اگرچه به خودی خود واجد معنا نیست، اما هر فردی با انتخابهای خود به آن معنا میبخشد.
این رمان با ترجمهی مهدی سحابی از زبان فرانسه، به فارسی منتشر شده است.