انسان شناسی
انسانشناسی (anthropology)
(متشکل از دو واژۀ یونانی: anthropos، بهمعنی «انسان»، و logos، بهمعنی «شناخت») مطالعۀ نوع بشر؛ مطالعۀ تنوّع فرهنگی، اجتماعی، و جسمانی نوع انسان هم در گذشته و هم در زمان حال. انسانشناسی به دو شاخۀ وسیع تقسیم میشود: انسانشناسی زیستی[۱]، که میکوشد دگرگونگیِ زیستیِ آدمی را از دیدگاهی تکاملی[۲] تبیین کند؛ و شاخه گستردهترِ آن انسانشناسی فرهنگی[۳]، که میکوشد تنوع فرهنگهای انسانی را توصیف کند. این انسانشناسی فرهنگی، عناصر فرهنگی جامعه را مطالعه میکند؛ اما جامعهشناسی، کلیّت و ساختارها و نمادهای اجتماع را مطالعه میکند.
انسانشناسی زیستی. انسانشناسی زیستی با دیرینشناسی[۴]، نخستیشناسی[۵]، انطباقپذیری انسان[۶]، جمعیتشناسی[۷]، ژنتیک جمعیت[۸] و رشد و تحول انسان مرتبط است. انسانشناسی یکی از بخشهای علوم اجتماعی است.
مشاهدۀ مشارکتی. یکی از روشهای اصلی انسانشناسی فرهنگی مشاهدۀ مشارکتي[۹] است که در آن پژوهشگر بهمدت یکسال یا بیشتر در بطن فرهنگ دیگری بهسر بَرَد، به زبان محلی سخن گوید، و در همۀ جنبههای زندگی روزمره مشارکت کند؛ و پس از این مدت دربارۀ آن فرهنگ مطالبی بنویسد. لوئیس هنری مورگان[۱۰]، حقوقدان امریکایی، در دهۀ ۱۸۷۰ به مطالعۀ اقوام سرخپوست ایراکویی، براساس نظریۀ تکاملی چارلز داروین، پرداخت؛ و نتایج مطالعات خود را در ۱۸۷۷ با عنوان «جامعۀ باستان» منتشر کرد. کتاب جامعۀ باستان پایه و اساس دانش انسانشناسی شد که در اواخر قرن ۱۹ با تحقیقات جان فریزر و کارل مارکس توسعه یافت. در اوایل قرن بیستم انسانشناسی به سه شاخۀ انسانشناسی زیستی، انسانشناسی فرهنگی و زبانشناسی تقسیم شد؛ که انسانشناسی فرهنگی با کارهای مالینوفسکی، روت بندیکت، مارگارت مید، فرانس بوآس و لوی استروس وارد مرحلۀ پویایی شد.
انتشارگرایی. بسیاری از انسانشناسان عقیده دارند که سیر پیشرفت عمدتاً ناشی از انتشار یا وامگیری فرهنگی[۱۱] است. نظریۀ انتشارگرایی[۱۲] در دو دهۀ ۱۸۸۰ و ۱۸۹۰ طرفداران بسیار یافت و در دهۀ ۱۹۲۰ با ویلیام پِری[۱۳] و گرافتون الیوت اسمیت[۱۴] که استدلال میکردند همۀ فرهنگها از مصر سرچشمه گرفتهاند به اوج خود رسید.
کارکردگرایی. در ۱۸۹۸ نقطۀ عطفی فرارسید. آلفرد کورت هَدُن[۱۵]، از بیم آنکه مبادا «قبیلههای ابتدایی[۱۶]» درپی ظهور تمدن بهسرعت از بین بروند و اطلاعات گرانبها برای همیشه نابود شوند، «هیئت اعزامی انسانشناسی دانشگاه کیمبریج» را برای سفر به تنگۀ تورس[۱۷] که بین گینۀ نو[۱۸] و استرالیا قرار داشت هدایت کرد. چارچوب کاری توصیفی برای همراهشدن با روش جدیدِ گردآوری دادهها[۱۹]، تحت عنوان کارکردگرایی[۲۰]، در دهۀ ۱۹۲۰ به کوشش برونیسلاو مالینوفسکی[۲۱] توسعه پیدا کرد. مالینوفسکی حدود چهارسال در جزایر تروبریاند[۲۲]، واقع در پاپوآ[۲۳] گینۀ نو، اقامت کرد؛ هدف اصلیاش در آنجا «درک دیدگاههای ساکنین بومی» بود. او، با مایه گرفتن از آثار امیل دورکِم[۲۴]، جامعهشناس فرانسوی، استدلال میکرد که جامعهها نظامهایی از اجزای بههم پیوستهاند و پدیدههای فرهنگی را باید برحسب کارکردشان در بافت یا زمینۀ فرهنگی خاص خودش تجزیه و تحلیل کرد.
کارکردگرایی ساختاری. آلفرد رادکلیف براون[۲۵]، جامعه را مرکب از یک نظام سازمانیافته از روابط یا نقشها و انتظارات توصیف میکرد. به نظر او این نظام ساختار جامعه را تشکیل میداد و کارکرد جنبههای گوناگون فرهنگ سبب دوام آن ساختار و، درنتیجه، تأمین بقای درازمدتِ جامعه میشد. نظریههای کارکردگرایی و کارکردگرایی ساختاری[۲۶] از دهۀ ۱۹۲۰ تا اوایل دهۀ ۱۹۶۰ بر انسانشناسی اجتماعی بریتانیا حاکم بودند.
ساختارگرایی. در دهۀ ۱۹۶۰ انسانشناس فرانسوی، کلود لوی استروس[۲۷]، نظریۀ ساختارگرایی[۲۸] را به انسانشناسی وارد کرد. استدلال او این بود که نظامهای خویشاوندی، اسطورهها، و بهطور کلی پدیدههای اجتماعی، پدیدههایی صرفاً ظاهریاند که ساختارهای بنیادین ذهن را منعکس میکنند. به عقیدۀ او، ذهن آدمی اصولاً جهان را به مقولههایی از جفتهای متضاد، یا «اضداد دوگانی[۲۹]» طبقهبندی میکنند، ازقبیل نر و ماده، لاهوتی و ناسوتی، طبیعت و فرهنگ. ساختارگرایی انگیزه خوبی برای انسانشناسی فراهم کرد و توجه دوباره به خویشاوندی و اسطوره را از نو ایجاد کرد، اما در نیمه دهۀ ۱۹۷۰ مخالفتهایی با آن پدید آمد زیرا تمامی مفاهیم آن براساس تضادها در نظر گرفته میشد، و هیچچیز نمیتوانست بهخودی خود معنایی داشته باشد.
انسانشناسی نمادگرا. در اواخر دهۀ ۱۹۶۰ و اوایل دهۀ ۱۹۷۰ گوناگونی و تنوّعی در چشماندازهای نظری بهظهور رسید. انسانشناسی مارکسیستی سازمان اجتماعی و سیاسیِ تولید را تجزیه و تحلیل میکرد، اما همچون ساختارگرایی به مشکلاتی از همان دست دچار بود. مکتب اقتصاد سیاسی به بررسی تأثیر سرمایهداری بر اجتماعاتی پرداخت که انسانشناسان دربارهشان تحقیق میکردند. اما چشماندازِ تحلیلیِ غالب، انسانشناس نمادگرا[۳۰]ی امریکایی کلیفورد گِرتس[۳۱]، بود، که میگفت فرهنگ در نمادهایی محاط شده است که باید هم مردم و هم انسان شناسان آنها را تعبیر و تفسیر کنند.
مکتبهای امریکایی. فرانتس بوآس[۳۲]، انسانشناس پیشگام امریکایی در آستانۀ قرن ۲۰، استدلال میکرد که ویژگیهای فرهنگی باید در بستر خود مورد مطالعه قرار گیرند، و نیز پیش از آن که امکان انجام مقایسههایی فرهنگی پیش آید و یا قوانینِ حاکم بر تنوع فرهنگی سر برآورند، باید تا سرحدّ امکان به جمعآوری دادهها پرداخت. این رویکرد، که به جزئیگرایی تاریخی[۳۳] معروف بود. در دست شاگردان بوآس ـ یعنی روت بندیکت[۳۴] و مارگارت مید[۳۵] ـ که علاقهمند به الگوهای فرهنگی و در ارتباط بین فرهنگ و شخصیت بودند تعدیل شد؛ براساس این مکتب، که در طول سه دهۀ ۱۹۳۰، ۱۹۴۰، و ۱۹۵۰ بر انسانشناسی امریکا حاکم بود، فرهنگ تعیینکنندۀ شخصیت انگاشته میشد. در دهۀ ۱۹۶۰، مادۀ گرایی فرهنگی[۳۶] ماروین هَریس[۳۷] کوشید تا نشان دهد چگونه صورتهای اجتماعی و فرهنگی ایفای نقش میکنند تا رابطۀ موجود با محیط را برقرار سازند. پس از آن انسانشناسیِ نمادگرای گرتس آغاز شد و انسانشناسی انگلیسی و امریکایی را بهسمت هم سوق داد.
- ↑ biological anthropology
- ↑ evolutionary perspective
- ↑ cultural anthropology
- ↑ palaeontology
- ↑ primatology
- ↑ human adaptation
- ↑ demography
- ↑ population genetics
- ↑ participant observation
- ↑ Lewis Henry Morgan
- ↑ cultural borrowing
- ↑ diffusionism
- ↑ William Perry
- ↑ Grafton Elliot Smith
- ↑ Alfred Court Haddon
- ↑ primitive tribes
- ↑ Torres Strait
- ↑ New Guinea
- ↑ data collection
- ↑ Functionalism
- ↑ Bronislaw Malinowski
- ↑ Trobriand
- ↑ Papua
- ↑ Emil Durkheim
- ↑ Alfred Radcliffe-Brown
- ↑ Structural Functionalism
- ↑ Claude Lèvi-Strauss
- ↑ Structuralism
- ↑ binary oppositions
- ↑ Symbolic anthropology
- ↑ Clifford Geertz
- ↑ Franz Boas
- ↑ historical particularism
- ↑ Ruth Benedict
- ↑ Margaret Mead
- ↑ cultural materialism
- ↑ Marvin Harris