تغییر
تغییر (change)
در فلسفه، دگرگونیِ احوال جهان در رابطه با زمان. هرچند تغییر عنصری بنیادی در جهان است، اما در فلسفههای شرقی و غربی مضمونی ثابت و دائمی به نام جهان ماوراء یا لاهوت با حقیقتی بنیادی و تغییرناپذیر وجود دارد که در قیاس با آن، جهانِ هر روزه و بیقرار اشیاء و رویدادهای متغیّر را جهانی غیرواقعی باید دانست. در فلسفۀ غربی، نخستین کسی که این اندیشه را بیان کرد، پارمنیدس[۱] بود. استدلالهای زنون الئایی[۲] در نفی حرکت را معمولاً تا حدودی دفاع از یگانهانگاری (مونیسم)[۳] پارمنیدسی میدانند. هراکلیتوس[۴] در مقابل این اندیشه واکنش نشان داد. او جهان را دائماً در حال تغییر و دگرگونی میدانست و با اینحال در مفهوم حرکت تناقضی یافت: «ما به رودخانه پا میگذاریم و پا نمیگذاریم، ما هستیم و ما نیستیم». در عصر مدرن نیز مک تگرت[۵] در مفهوم حرکت تناقضی میدید؛ او معتقد بود که واقعیت را باید ماهیتاً ساکن دانست و تغییر ظاهری مصنوع ذهن است. این عقیده که جهانِ متغیر و درحال فساد جلوهای است از جهانی سرمدی، فسادناپذیر و بیتغییر، از ارکان مابعدالطبیعۀ مسیحی است و این آموزۀ کانت که زمان صرفاً صورتی از حس درونی است که ذهن آن را تحمیل میکند، تجلی آن است. ایدئالیستهای مطلقگرا نیز تغییر را متناقض و بنابراین غیرواقعی تلقی میکنند و مطلق را بیتغییر میپندارند. این عقیده بهخصوص نزد برادلی[۶] بسیار بارز است. یگانه راهی که میتوان با این عقیده اندکی موافق شد توجه به این نکته است که پیششرط هر تبیین علمی از تغییر، یافتن قانونی است بیتغییر که تغییر براساس آن انجام میشود؛ یا کیفیتی بیتغییر که در تغییر حفظ میشود، بهگونهای که همواره پیششرط تبیین تغییر، یافتن امری بیتغییر است. مسئلۀ مابعدطبیعی تغییر، متزلزلکردن این عقیده است که هر لحظهای از نو و از هیچ[۷] خلق میشود؛ به جای آنکه تصور کنیم رویدادها و روندها از اتمهای زمانی مجزا ترکیب یافتهاند، باید واقعیتی بهراستی تاریخی برای آنها قایل شویم که واقعاً در زمان گسترده و باز میشود. تلقی زمان بهعنوان نوعی ساختمان منطقی از جریان رویدادها، و نه ظرفی نامتناهی که رویدادهای جداگانه در درون آن جای میگیرند، گامی بهسوی این هدف است. لایبنیتس هوادار این دیدگاه نسبی از زمان بود و بر سر آن با کلارک[۸]، شاگرد مطلقگرا[۹]ی نیوتون، به مباحثه پرداخت.