مرلوپونتی، موریس (۱۹۰۸ـ۱۹۶۱)
مِرْلوپونْتی، موریس (۱۹۰۸ـ۱۹۶۱)(Merleau-Ponty, Maurice)
موریس مرلوپونتی Maurice Merleau-Ponty | |
---|---|
زادروز |
۱۹۰۸م |
درگذشت | ۱۹۶۱م |
ملیت | فرانسوی |
شغل و تخصص اصلی | فیلسوف |
شغل و تخصص های دیگر | منتقد اجتماعی |
مکتب | پدیدارشناسی |
آثار | ساخت رفتار (۱۹۴۲)؛ پدیدار شناسی ادراک (۱۹۴۵) |
گروه مقاله | فلسفه، منطق و کلام |
فیلسوف پدیدارشناس و منتقد اجتماعی فرانسوی. در دانشگاه لیون[۱] و سوربونِ[۲] پاریس تدریس کرد. رویکردش نسبت به حزب کمونیست همدلانه بود، اما به آن نپیوست و در ۱۹۴۵ با آن قطع رابطه کرد. در همان سال همراه با سارتر[۳] و سیمون دوبووار[۴] نشریۀ عصر جدید[۵] را منتشر کرد و در ۱۹۵۱ از آن جدا شد. در همین سال کرسی استادی فلسفه در کولژ دو فرانس[۶] را تصاحب کرد. به مرگی زودهنگام درگذشت. مرلوپونتی کوشید در فلسفهاش سنت پدیدارشناسی هوسرل[۷] را با سنت اگزیستانسیالیستی هایدگر[۸] و سارتر آشتی دهد. دو اثر اولیه و مشهور او به نامهای ساخت رفتار[۹] (۱۹۴۲) و پدیدارشناسی ادراک[۱۰] (۱۹۴۵) در راستای سنت پدیدارشناسی بودند اما بهجای آن که بهشیوۀ هوسرل، ادراک را در ارتباط با سازمان درونی آگاهی بررسی کنند، آن را بهعنوان ساختهایی که به جهان ارجاع دارند، بررسی میکردند. پدیدارشناسی او از این حیث منحصربهفرد است که واقعیت جهان خارج و استقلال آن از آگاهی را تصدیق میکند و بدینترتیب بسیاری از مفروضات شاخص پدیدارشناسی کلاسیک را کنار میگذارد. از نظر او پدیدهشناسی برنامهای است برای توصیف هستی انسانی تا آنجا که این هستی، «زیسته» و بهگونهای انضمامی درک شدنی است. اگزیستانسیالیسم نیز لحاظکردن انسان است همچون موجودی ناتمام و موقتی در نیمۀ راه، میان ضرورت و آگاهی، طبیعت و آزادی. تعریف اگزیستانس دقیقاً همین تألیف ناممکن میان شیء و روح، فینفسه و لنفسه، است که با این حال هر لحظه در پیش چشم ما، در پدیدۀ حضور انجام میگیرد. به عقیدۀ مرلوپونتی باید بهشیوۀ هایدگر انسان را همچون «بودن ـ در ـ جهان» توصیف کرد تا با پلزدن میان شیء و آگاهی، خط هدایتکنندهای برای فلسفهای در طبیعت و نیز برای تأمل دربارۀ بشریت و تاریخ بهدست آورد. مرلوپونتی ثنویت کلاسیک میان جسم و نفس را رد میکند. انسان انضمامی نه امری صرفاً فی نفسۀ (جسم مادی که علم توان تحلیل آن را دارد) است نه امری صرفاً لنفسۀ (آگاهی و آزادی مطلق). رفتار بشری مجموعهای ساختارمند است که در طبیعتی متشکل از صورتهای مختلف (گشتالت[۱۱]) ادغام شده است. اما رفتارها معلول صرف محیط نیستند، بلکه رابطۀ انسان با طبیعت نوعی گفتوگوست و پدیدارشناسی میکوشد ارتباط معنادارِ شیء و روح را توصیف کند. انسان یک «من میاندیشم» فاقد علاقه نیست بلکه اساساً یک «من ادراک میکنم» است و بنابراین مسئلۀ «بدن» بهعنوان ارگان ادراک در مرکز پدیدارشناسی ادراک قرار میگیرد. بدن نه مجموعهای از مولکولهای قابل معاوضه بلکه سوژهای است که حقیقتاً در طبیعت اقامت دارد، یعنی مجموعهای است از معناهای تجسدیافته و حاضر در جهان که آنها را با سوژههای دیگر در اشتراکی بینالاذهانی به نمایش میگذارد. مرلوپونتی در ماجراهای دیالکتیک[۱۲] (۱۹۵۵) تاریخ را بهنحوی تقلیلناپذیر «متکثر» و تحویل نشدنی به عامل یا جنبشی واحد (حتی مارکسیسم) میداند. در آخرین مقالهاش «نشانهها[۱۳]» (۱۹۶۰) و قبل از آن در معنا و بیمعنایی[۱۴] (۱۹۴۸) معنای تاریخ را در پیوند با زبان و معناهایی که بهنحو اجتماعی تثبیت شدهاند بررسی میکند.