فلسفه ذهن
فلسفۀ ذهن (philosophy of mind)
پژوهش دربارۀ پدیدههای ذهنی، ازجمله حالتها و فرآیندهای شناختی[۱] و انفعالی[۲]، و عامل شناسایی اینها؛ شخص، روان، مغز، یا هرچه باشد. از مشخصههای فلسفۀ ذهن، چونان یکی از شعبههای فلسفه، روش پیشاتجربی[۳] آن است. فلسفۀ ذهن دانشی تجربی نیست، کوششی است برای درک مفهومهای دخیل در اندیشیدن دربارۀ ذهن. این مبحث، در شکل کنونیاش، از دورۀ جدید، یعنی از قرن ۱۷، آغاز میشود؛ اما انواع مسائلی که در آن زمان و پس از آن به بحث گذاشته شدهاند در دنیای باستان و در قرون وسطا نیز کاویده و پژوهیده شدهاند. در حقیقت، هر فیلسوف بزرگ، از افلاطون گرفته تا ویتگنشتاین[۴]، به بررسی جنبههای مختلف ذهن پرداخته است. این موضوع یکی از مهمترین شعبههای فلسفه و از زمرۀ موضوعهایی است که گستردهترین تحقیق دربارهاش صورت پذیرفته است.
مسئلۀ ذهن ـ جسم. نکتۀ اصلی در فلسفۀ ذهن همانا جایگاه پدیدههای ذهنی در طبیعت است. پرسش این است که آیا حالتهای ذهنی را باید صرفاً اوضاع و احوال فیزیکی یک شیء مادی پیچیده انگاشت، چنان که در مادّهگرایی[۵] چنین انگاشته میشود، یا موجبی وجود دارد که ذهن و جسم را متمایز از یکدیگر بدانیم و آنها را متعلق به حوزههای متفاوتی تصور کنیم، چنان که در دوگانهانگاری[۶] این گونه تصور میشود. در دورۀ پیش از افلاطون، برخی از فیلسوفان موضعی مادّیگرایانه اتخاذ میکردند و عقیده داشتند که ویژگیهای ذهنی فقط به اعتبار اندازه و رفتار پیشبینیناپذیر ذرّاتی که روح را تشکیل میدهند از ویژگیهای دیگر متمایز میشوند. اما مادهگرایی بهسرعت جای خود را به دوگانهانگاری داد و افلاطون تمایز قاطعی میان جسم و روح قائل شد و استدلال کرد که وجود روح هم بر جسم مقدم است و هم پس از زندگی جسم ادامه دارد. دیدگاه نافذ ارسطو، که در کتاب در باب نفس[۷] عرضه شده است، در جایی تقریباً میان این دو حدّ افراط و تفریط قرار میگیرد. او با افلاطون در این نکته همداستان بود که پدیدههای ذهنی یکسره به حالتهای جسم تحویلپذیر نیستند؛ اما این عقیده را که اشخاص اتحادی از دو جوهر متمایز جسم و روح بهشمار میروند، نمیپذیرفت. در عوض، استدلال میکرد که ذهن مجموعهای است از نیروهای عالیِ سازوارهای زنده، یعنی جانوری عاقل، که عالیترینِ این خصوصیتها یا نیروها، اندیشۀ مجرد، از ظرفیت ماده فراتر میرود. در دوران باستان و قرون وسطا فیلسوفان و متألهان یا از افلاطون پیروی میکردند یا از ارسطو و درنتیجه دوگانهانگارانی بودند، به ترتیب، یا معتقد به جوهر یا معتقد به عَرَض. لیکن در عصر رنسانس مادهگرایی تا حدودی از نو پدیدار شد، اگرچه براثر نوشتههای نافذ دکارت[۸] نوعی دوگانهانگاری شبیه به دوگانهانگاری افلاطون از نو تثبیت شد.
آگاهی. دربارۀ ماهیت آگاهی مطالب فراوانی نوشته شده است و نویسندگانشان کوشیدهاند که مشخصاتش را ذکر کنند و روشن کنند که چگونه آگاهی با فرآیندهای ناآگاهانۀ ذهنی و فعالیت فیزیک مغز ارتباط دارد. تا امروز، هیچ گزارش قاطع و دقیقی عرضه نشده است و عدهای از این بیم دارند که شاید آدمیان اصولاً نتوانند در رسیدن به چنین گزارش قاطعی توفیق یابند. این امر ممکن است مباحث مورد نظر را برای همیشه حلناشده باقی بگذارد، اما این امید نیز هست که تحولات پیشبینیناپذیر در علوم راهی برای پیبردن به ذهن آگاه بگشایند.
مباحث دیگر. مسئلۀ دیگری که دشواربودن حل آن به اثبات رسیده است مسئلۀ نقش علیِ معتقدات، تمایلات و عواطف است. بدیهی به نظر میرسد که حالتهای ذهنی در رفتار تأثیر میگذارند؛ اما درپی همین نکته این پرسش مطرح میشود که اگر تبیین «مکانیکی ـ فیزیکی» کاملی در مورد هر رویدادی وجود داشته باشد چگونه میتوان به این گونه تأثیرپذیری قائل بود. بهنظر میآید که چنین «تمامیت تبیینگرانه[۹]»ای جایی برای این دعوی باقی نمیگذارد که محتوای هر اعتقادی با رفتاری پیوند دارد که ظاهراً با آن اعتقاد تبیین میشود. با این همه اگر بگوییم که نظریۀ مکانیکی ـ فیزیکی برای تبیین رفتار کافی نیست و پای چیزهایی ازقبیل معتقدات و تمایلات بهمیان آید، آنگاه مسئلۀ رابطۀ میان علیّت روانی و جسمانی مطرح میشود.