پسامدرنیسم (فلسفه)
پسامدرنیسم (فلسفه)(Postmodernism)
(یا: پستمدرنیسم) جنبش فرهنگی آغاز شده در دهۀ ۱۹۶۰ در فرانسه. ابتدا پساساختارگرایی[۱] نام داشت. پساساختارگرایان با نقد مفاهیم کلاسیکی چون «خود»، «حقیقت» و «عینیت» در اغلب شالودههای فکری و فرهنگی تمدن غرب تشکیک کردند و همراه با جنبش زنان (فمینیسم) و گروههای حاشیهای، اقتدارهای سیاسی، ایدئولوژیکی و جنسی را به چالش گرفتند. شاید نیچه را بتوان (البته فقط از جهاتی) از پیشگامان پسامدرنیسم شمرد و چشماندازگرایی[۲] او را روشی برای منحلسازی پیشفرضهای فلسفی دربارۀ وجود علم مطلق به حساب آورد. برجستهترین فیلسوفان فرانسوی دهۀ ۱۹۶۰ نظیر ژیل دلوز[۳]، ژاک دریدا[۴]، میشل فوکو[۵]، ژان فرانسوا لیوتار[۶]، و ژان بودریار[۷] هریک به شیوۀ خود ماهیت سرکوبگرانه یا اقتدارمنشانۀ نهادهای جامعۀ مدرن را تحلیل کردند و رابطۀ اَشکال و روشهای سلطۀ اجتماعی را با صورتهای گوناگون عقلانیت برملا کردند. لیوتار در وضعیت پسامدرن[۸] با واکنش علیه اعتماد سادهلوحانه به پیشرفت و حقایق عینی و علمی به نفی «فراروایتها (روایتهای بزرگ)[۹]» و تحقیر اقتدار (مرجعیت) در همۀ سطوح میپردازد. به عقیدۀ او باید از آرمان تفاوت که آرمان جامعۀ پسامدرن است به هر بهایی دفاع کرد. دریدا بر فقدان ثبات در همۀ سیستمها، ازجمله در زبان، تأکید کرد و با نفی متافیزیک حضور[۱۰]، لغزش و فرار دایمی معنا را نشان داد. مفهوم حضور در آوامحوری[۱۱] فرهنگ غربی و برتری کلام ملفوظ (بیواسطه) بر مکتوب جلوهگر بوده است. اما دریدا در گراماتولوژی[۱۲] با تکیه بر کلمۀ مکتوب، آن را نشان از باواسطگی، عدم قطعیت و کثرت معنا میشمارد. فوکو در تحقیقاتش، گروههای حاشیهای و راندهشدگان از قدرت (معلولان، زندانیان، بیماران روانی، همجنسگرایان و غیره)، که گفتمان مسلط به آنها جنبهای مطرود و شیطانی داده است، را هدف گرفت و رابطۀ دانش و قدرت را بررسی کرد. ژیل دلوز و فلیکس گتاری[۱۳] روانکاوی را تجسم اقتدار و نماد میل سرکوبشده دانستند که از طریق مکانیسمهایی مانند عقدۀ ادیپ، بیان آزاد امیال انسانی را سرکوب میکند. آنها شیزوفرنها را نمونههایی آرمانی و تا حدودی دستنخورده از رفتار بشری میدانستند. بودریار بر سلطۀ واقعیت مجازی یا وانمودهها[۱۴] در جامعۀ پسامدرن تأکید کرد و اغوا[۱۵] را سازوکار حاکم در روابط اجتماعی کنونی دانست. توماس کوهن[۱۶] در ساختار انقلابهای علمی[۱۷] ادعای علم مبنی بر جستوجوی غیرجانبدارانۀ حقیقت را نفی کرد و برنامۀ علم را تابع فشارهای مالی، گروههای ذینفوذ و رقابت مؤسسات علمی دانست و علم را نیز یک «فرهنگ» مثل فرهنگهای دیگر شمرد. همپای این جریان، پوزیتیویسم منطقی با طرد مابعدالطبیعه و پرسشهای سنتی آن و برملاکردن خطاهای زبانیاش، توجه خود را به منطق و ایضاح نتایج دانشها معطوف کرد و پژوهش فلسفی در مسائلی همچون وجود خدا و ماهیت و معنای نهایی هستی را ناممکن شمرد. مطالعات فمینیستی در فلسفه و علوم اجتماعی از عناصر تفکیکناپذیر پسامدرنیسم شمرده میشود. آنها با نقد مذکرسالاری در فرهنگ غربی نشان میدهند که ساختار فلسفه، منطق و حتی علم تا چه حد تابع موازین و انگارههای مردانه بوده است. این وضعیتی است که باید دگرگون شود. به عقیدۀ لوس ایریگارای[۱۸] جهان تاکنون بهدلیل سرکوب یک جنس بهدست جنس دیگر جهانی نبوده است که خصوصیات هر دو جنس را لحاظ کرده باشد، زیرا بر پایۀ روابط آزاد و فارغ از سلطۀ میان دو جنس شکل نگرفته است. این هدفی است که برای تحقق آن باید بسیاری از روابط اجتماعی و حتی ساختار زبانهای مذکرگرا دگرگون شود تا راه برای درک اندیشه و تجربۀ ویژۀ زنانه هموار شود. اینجا نیز عقلانیت عام[۱۹] عصر روشنگری به پرسش کشیده میشود. همۀ این جریانها که میتوان آنها را بنیانستیز خواند، میکوشیدند هدفهای فلسفی، هنری و اجتماعی را بدون تکیه به بنیانها دنبال کنند و نقش تعیینکنندۀ عناصر فرهنگی در هر نوع مطالعه اعم از منطق، طبیعت، نفس و غیره را (که پیش از این بنیان فرهنگ تلقی میشدند) نشان دهند. گرایش پسامدرنیستی از همان دهۀ ۱۹۶۰ در عرصههای هنری نیز پاگرفت. رابرت ونتوری[۲۰] با انتقاد از سبک معماری بینالمللیِ لوکوربوزیه[۲۱]، که از سادگی و وحدت سبک حمایت میکرد، از ابهام، پیچیدگی و تضاد، که آن را سبک غامض مینامید، و از تشدید تنش میان عناصر ناهمگون در معماری (به جای تخفیف آن) حمایت کرد. در ادبیات نیز التقاط و مطایبه بهجای وحدت سبک نشست و موسیقی نیز با کنار نهادن دستمایههای احساسی ناپیوستگی و هرجومرج را ستایش میکرد. بهطورکلی مقولۀ هنر مدرنیستی آوانگارد (پیشتاز)، جدی و حقیقتجو کنار نهاده شد و تفکیک میان هنر والا و نازل یا تجاری روبه محوشدن نهاد. از این پس عناصری نظیر هجو، طنز، ابتذال، سطحینگری و سبک مصنوعی، آگاهانه در هنر بهکار گرفته شدند. این دگرگونیهای فرهنگی بیشک پژواک تحولاتی بود که در عرصههای اجتماعی و اقتصادی به وقوع پیوسته بود. دانیل بل[۲۲] در ظهور جامعۀ فراصنعتی[۲۳] نشان میدهد که ماهیت اقتصاد پس از جنگ جهانی دوم دگرگونیهای عمیقی به خود دیده که نظام اجتماعی، سیاسی و فرهنگی غرب را تحت تأثیر قرار داده است. در جامعۀ پساصنعتی، تولید و نظارت بر اطلاعات و به بیان دیگر تولید دانش بهمثابۀ مهمترین کالا برای مبادله، جانشین کالاهای مادی میشود. جامعۀ پسامدرن بیانگر سبکی از زندگی است که با تکیه بر شخص و کوشش در ارضای نیازهای متغیر، گسترده و گوناگونش، به التذاد مشروعیت بخشیده و آن را در کانون توجه برنامهریزان نهاده است. از همینرو نوعی شخصیت اجتماعی خودشیفته (نارسیستی) را پرورش داده است که به عقیدۀ کریستوفر لاش[۲۴] در فرهنگ خودشیفتگی[۲۵]، چهرۀ شاخص جامعۀ پسامدرن محسوب میشود.
- ↑ Post-structuralism
- ↑ Perspectivism
- ↑ Gilles Deleuze
- ↑ Jacques Derrida
- ↑ Michel Foucault
- ↑ Jean-Francois Lyotard
- ↑ Jean Baudrillard
- ↑ Condition Postmoderne
- ↑ metanarratives
- ↑ metaphysics of presence
- ↑ phonocentrism
- ↑ Grammatologie
- ↑ Félix Guattari
- ↑ simulacra
- ↑ Seduction
- ↑ Thomas Kuhn
- ↑ The Structure of Scientific Revolutions
- ↑ Luce Irigaray
- ↑ universal rationality
- ↑ Robert Venturi
- ↑ Le Corbusier
- ↑ Daniel Bell
- ↑ The Coming of Post-Industrial Society
- ↑ Christopher Lasch
- ↑ The Culture of Narcissism