پولانتزاس، نیکوس (۱۹۳۶ـ۱۹۷۹)
پولانتزاس، نیکوس (۱۹۳۶ـ۱۹۷۹)(Poulantzas, Nicos)
جامعهشناس مارکسیست یونانیالاصل. پس از کسب درجۀ دانشگاهی در حقوق در یونان، در ۱۹۶۰ به فرانسه رفت. علاوهبر تعلق به حزب کمونیست یونان، در مباحث نظری چپ فرانسه نیز تأثیرگذار بود. در فرانسه، همچنان که برای دریافت درجۀ دکتری حقوق به مطالعه میپرداخت، با الهام از نظریۀ سیاسی نوگرامشی و مارکسیسم آلتوسوی، چرخش نظری را به سوی نظریۀ دولت آغاز کرد. او، همراه با لویی آلتوسو، از نمایندگان مارکسیسم ساختارگرا محسوب میشود. او در کتاب پیشتاز خود، قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی، که در زمان شورشهای ۱۹۶۸ در فرانسه منتشر شد، پایۀ خودمختاری نسبی دولت سرمایهداری را بر جدایی آن از تولید سرمایهداری قرار دارد. از آنجا که استثمار سرمایهداری به اجبار و فشار فرا اقتصادی نیاز ندارد، دولت سرمایهداری میتواند به صورت دولت ملی ـ مردمی سازمان یابد. البته دولت سرمایهداری در حفظ یکپارچگی اجتماعی جامعۀ منقسم به طبقات، به پیش بردن انباشت مدام یاری میرساند. از سوی دیگر به عقیدۀ او، در جامعه سرمایهداری جایگاه عینی دولت را خصلت سرمایهداری آن، صرفنظر از آنکه چه کسی زمام آن را به دست دارد، تضمین میکند. اساساً در دهۀ ۱۹۶۰، آلتوسو و دستیارانش، در برنامۀ تجدید (نوسازی) مارکسیسمشان، رهانیدن مارکسیسم از اتهام اقتصادگرایی (یا جبرگرایی اقتصادی) را در دستور کار داشتند. در همین راستا، طبق نظر آلتوسو، کلیت اجتماعی از چهار مجموعۀ متمایز از اعمال ـ اقتصادی، سیاسی، ایدئولوژیک و نظری ـ در یک ترکیب پیچیده تشکیل شده است. هیچکدام از این اعمال را نباید قابل تقلیل به بقیه دانست؛ بلکه بالعکس، هر کدام از اینها، درون محدودههایی که در آن کلیت برای هر یک مشخص شده، دارای خودمختاری نسبیاند. مستمرترین تلاش برای کاربست این مفهوم در یک تحلیل را در آثار پولانتزاس میتوان یافت. در واقع پولانتزاس مفهوم «خودمختاری نسبی دولت سرمایهداری» را با الهام از همین ایدۀ «خودمختاری نسبی» آلتوسو طراحی و ارائه کرد. مفهوم «خودمختاری نسبی دولت سرمایهداری» و «نظریۀ منطقهای» (regional theory)، به مثابۀ تحلیلی از خیزش فاشیسم در دورۀ جنگ بهکار برده شد. او در کنار پرداختن به مسائلی چون روابط طبقاتی داخلی و بینالمللی در حال دگرگونی در سرمایهداری معاصر، حرکت به سوی قدرتپرستی در سرمایهداری معاصر و فروپاشی دیکتاتوریهای نظامی در اسپانیا، پرتغال و یونان، به بررسی ماهیت فاشیسم آلمانی و ایتالیایی پرداخت. در هر حال، در هر دوره، توجه او همزمان هم به مسائل جاری استراتژی سیاسی جلب میشد و هم به ملاحظات نظری انتزاعی. او همچنین پیش از آنکه در ۱۹۷۹ خودکشی کند، گذار سیاسی از حمایت از مارکسیسم ـ فمینیسم به حمایت از سوسیالیسمی دموکراتیک را تکمیل کرده بود که برخلاف نظر و استراتژی لنین نقش پیشتاز برای احزاب کمونیست را نفی و بر یاری جنبشهای اجتماعی جدید تأکید میکرد.