عقل گرایی
عقلگرایی (rationalism)
(یا: خردباوَری) در فلسفه، نظام تفکری که بر نقش عقل در کسب شناخت[۱] تأکید میکند؛ در مقابلِ تجربهگرایی[۲]. عقلگرایی تقریباً در هر مرحلهای از فلسفۀ غرب به صورتی ظاهر شده است، اما در مجموع همان سنتی است که از رنه دکارت[۳] سرچشمه گرفت. دکارت عقیده داشت که هندسه مظهر کمال مطلوب برای همۀ علوم و فلسفه است. به عقیدۀ او، برخی حقایق کلی و بدیهی را فقط به واسطۀ عقل میتوان کشف کرد و از آن حقایق میتوان بخش اعظم محتوای فلسفه و علم را به نحو قیاسی استنتاج کرد. وی چنین میانگاشت که این حقایق بدیهی، فطریاند و از تجربۀ حسی ناشی نمیشوند. تجربهگرایان انگلیسی نظیر جان لاک[۴]، جورج بارکلی[۵]، و دیوید هیوم[۶] با عقلگرایی مخالف بودند و عقیده داشتند که همۀ تصورات ذهنی از تجربۀ حسی[۷] سرچشمه میگیرند. این تقسیمبندی سنتی به ایمانوئل کانت[۸] بازمیگردد. دعوی فیلسوفان تجربهگرا مبنی بر این که همۀ صورتهای ذهنی از تجربه ناشی میشوند با اعتراض لایبنیتس[۹] مواجه شد؛ او عقیده داشت که ممکن نیست مثلاً مفهومِ ضرورت[۱۰] از تجربه سرچشمه گرفته باشد. صرفنظر از این که در تجربه چه حوادثی روی دهد، اعتبار و صحت آن چیزی که ضروری است، موکول به تأیید تجربه نیست. تجربهگرایان ذهن آدمی را «لوح ساده[۱۱]»ای میانگاشتند که از تجربهها تأثیر میپذیرد و در اثر آنها شکل میگیرد، در صورتی که عقلگرایان ذهن را متمایل به مفهومهای معینی تصور میکردند: شاید لازم باشد که تجربه موجب برانگیختن آن مفهومها شود، اما لزومی ندارد که مفهومها از راه تجربه شناخته شوند. از این لحاظ، عقلگرایان مفهومها را فطری[۱۲] میدانستند و مثلاً عقیده داشتند که جوهر[۱۳] و کیفیت[۱۴] مقولههاییاند که تجربۀ حسی در آنها سامان مییابد، نه این که آن مقولهها در تجربه یافت شوند. در مورد هویت[۱۵] نیز همین نکته صدق میکند. عقلگرایان، بهرغم داشتن آموزههای مشترک، اختلافهایی هم در میان خود دارند، بهویژه از حیث گزارشهایشان در مورد جوهر و ذهن. دکارت گمان میکرد که دو نوع جوهر وجود دارد؛ ذهن و جسم، که هریک میتواند جدا از دیگری هستی داشته باشد اما در موجودات انسانی آن دو بههم میپیوندند. اسپینوزا[۱۶] استدلال میکرد که امور ذهنی و امور جسمانی دو جنبه از واقعیت واحدی بهشمار میروند و آن واقعیت هم از یک جوهر تشکیل میشود که آدمیان و همۀ موجودات زنده وجوهی (یا صورتهای تغییریافتهای) از آناند. به عقیدۀ لایبنیتس، اصولاً موناد[۱۷]هاي (جوهر فرد) تقسیمناپذیر بینهایت زیادی وجود دارند که همهچیز از آنها تشکیل شده است؛ منادها واجد ادراک و پویانیاند، اگرچه همۀ آنها کاملاً از آگاهی برخوردار نیستند. همۀ عقلگرایان همعقیدهاند که یک جوهر، هستی مستقل دارد. اسپینوزا آن جوهر را همان خدا معرفی کرد. عقلگرایی شناختشناسانه[۱۸] را در حوزههای دیگر تفحص فلسفی بهکار بردهاند. عقلگرایی در حوزۀ اخلاق عبارت از این دعوی است که برخی از نخستین مفهومهای اخلاقی در فطرت بشر نهفتهاند و چنین اصول اخلاقی اولیهای برای نیروی عقلانی بدیهیاند. عقلگرایی در فلسفۀ دین عبارت از این دعوی است که اصول بنیادین دین جنبۀ فطری و بدیهی دارند و ـ همانگونه که در مکتب دئیسم[۱۹] ادعا میشود ـ وحی ضرورتی ندارد.