وجود
وُجود
(یا: هستی) اصطلاحی کلیدی در فلسفه. هرگونه توضیح و تعریف لفظی از وجود، از آنجا که ارجاع آن به خودِ وجود است، چندان بدیهی مینماید که ناگزیر آن را تعریفناپذیر شمردهاند. بدینسان، مبحث وجود گاه با مابعدالطبیعه مترادف انگاشته میشود، چراکه همۀ مباحث دیگر فلسفی عملاً در ذیل بحث وجود شکل میگیرد. مبحث وجود نخستینبار در منظومۀ فلسفی پارمنیدس مطرح شده است. او وجود را تمامیتی ثابت و لایتغیر میداند که، به واقع ردّیهای است بر نظریۀ هراکلیتوس که معتقد بود چیزی جز تغییر و حرکت وجود ندارد. مباحث بعدی مستقیماً از پارمنیدس و هراکلیتوس متأثر است؛ یا در جهت تعمیق و تدقیق یکی، یا در جهت تلفیق آنها در قالب نظریههای وحدت و کثرت. سقراط و افلاطون این بحث را در ذیل نظریۀ مُثُل، البته باز در همان حدود مفروض فلسفههای پیشین (موجود بهجای وجود) گنجاندند. افلاطون در جمهوری با تقسیم موجودات به محسوس و معقول، بحث وجود را یکسر از مسیر انتزاعی آن دور کرد، گو اینکه با بیان اینکه وجود «عین خود بودن» است، در مواضعی به انتزاع وجود از وجود (نه موجود) نظر داشت. «عین خود بودن» به تعبیر افلاطون، اتحاد واقعیت انضمامی با صورت مثالی آن است. افلاطون، عبارت پارمنیدسی «واحد هست» (مثلاً «میز هست») را به چالش میگیرد و بر آن است که با این حکم میان میز و هستی تفاوت یا تغایر مینهیم، هستی واحد را از آن میگیریم و بدینسان چیزی جز عدم باقی نمیماند. بنابراین، بایسته است به تعبیر دیگرِ بحث در باب وجود یعنی وجود چونان موجود بازگردیم که همانا بحث صفات وجود است. از اینجاست که افلاطون را اصالت ماهیتی میدانند. تلقی ارسطو از وجود در تعریف او از فلسفۀ اولی نهفته است. ارسطو فلسفۀ اولی را عبارت از بحث در باب «موجود چونان موجود» میداند. تعریف ارسطو حاوی دو تعبیر متفاوت است؛ در تعبیر نخست، علم به اوصاف «موجود» مراد میشود از این حیث که «موجود» بدان اوصاف وجود مییابد. در تعبیر دوم، مراد معرفت به طبقهای از موجودات است که لفظ «وجود» صرفاً بر آن اطلاق میشود. تعبیر نخست به حوزۀ مابعدالطبیعه مربوط است و تعبیر دوم به حوزۀ الهیات و خداشناسی. نظریۀ وجود ارسطو جدا از نظریۀ او در باب جوهر نیست. نظریۀ وجود در نزد فلاسفۀ قرون وسطا، بهدنبال سنّت نوافلاطونی، مبتنی است بر آرای افلاطون، و در فقراتی متأثر از آرای ارسطو. این فلاسفه، آرای افلاطون و ارسطو را با باورهای مسیحی و اسلامی تلفیق کردند و ذات باری را در مقام وجود مطلق، منبع امکان وجودیافتن موجودات دانستند. ابن سینا بر وفق تفکر اسلامی در طریق ارسطو تصرف کرد؛ به باور او، از آنجا که موجود حائز کون و فساد است، ممکن محض است و بدین سان وجود عارض بر ماهیت است. ماهیت یا در اعیان اشیا است، یا در عقل و ذهن، به سه اعتبار؛ نخست به خودی خود، یعنی بیالتفات به نسبت آن با وجودش در اعیان یا در عقل (لا به شرط)، دوم از آن جهت که در اعیان جزئی است (به شرط شیء)، سوم از آن حیث که در عقل است (بشرط لا). بنابراین ماهیت فی حد ذاته لا بهشرط از وجود و عدم است و برای آنکه موجود شود نیازمند علتی بیرون از خود است، وجود بالذات صرفاً به ذات باری تعلق دارد و ماسوای او یعنی ماهیات همگی در مقام ذات فاقد ثبوتاند و به تعبیر ابن سینا باطلالذات محسوب میشوند و چنانچه بهواسطه نسبت به ذات حق موجود شوند وجودی بالغیر پیدا میکنند و واجب بالغیر میشوند لکن این وجود و وجوب هرگز به ذات آنها سرایت پیدا نمیکند. بدینترتیب وجود در تقسیم اولی تقسیم میشود به واجب و ممکن. واجبالوجود همان ذات الهی است که خالق و پروردگار موجودات است و ممکنالوجود به هر موجودی غیر از او اطلاق میشود که مخلوق و پروردۀ اوست. در ادامۀ همین سلسله، اشاره به فلسفۀ ملاصدرا ضروری مینماید؛ به باور ملاصدرا، بحث وجود یا بحثی مفهومی است یا مصداقی، و فلاسفه یا اصالت وجودیاند یا اصالت ماهیتی. ملاصدرا حکم به اصالت وجود میدهد و به پیروی از سهروردی بحث مراتب و تشکیک در وجود را پیش مینهد. بحث وجود در نزد فلاسفۀ عصر جدید از دکارت به بعد تا حد زیادی مورد غفلت قرار گرفت. با ظهور کانت و جایگزینی کامل معرفتشناسی بهجای وجودشناسی، و تبدیل موجود به امر مورد شناسایی، بحث وجود از قاموس فلسفه حذف شد. اما در قرن ۱۹ و با مباحث شلینگ، فیلسوف آلمانی، و سپس کییرکگور، متفکر دانمارکی، بحث از وجود دیگر بار در ساحت فلسفه مرکزیت یافت. کییرکگور با نقد نظام مفهومی هگلی و اصالتدادن بهوجود انسان، به بحث از وجود مقیّد یا اگزیستانس که همان وجود انسانی است پرداخت. لکن در قرن ۲۰ مارتین هایدگر، متفکر آلمانی، با گذشت از خودبنیادی حاکم در فلسفۀ جدید، وجود خاص انسان یا دازاین (Dasein) را محور مباحث عمیقی دانست که بهطریق پدیدارشناسی وجودی پرده از اوصاف ذاتی دازاین یا وجود خاص انسانی برداشت. به نظر هایدگر وجود که موضوع اصلی فلسفه بوده است پس از فلاسفه پیشاسقراطی در مابعدالطبیعۀ سنتی و از افلاطون به بعد به بوتۀ فراموشی سپرده شده است و بهجای آن اوصاف موجود یعنی وجود مقیّد به قیود ماهوی، موضوع فلسفه قرار گرفته است و این تحریف تاریخی پیامد هولناکی به مانند نیستانگاری دورۀ جدید بههمراه داشته که در آراء متفکر آلمانی فریدریش نیچه به تمامیت خود رسیده است. هایدگر که تنها رهیافت بهسوی وجود را نه بحثهای مفهومی و براهین مابعدطبیعی بلکه پدیدارشناسی وجودی دازاین میداند، میکوشد تا با کشف اوصاف ذاتی دازاین راهی بهسوی حقیقت وجود بگشاید و از سوی دیگر با تحلیل پدیدارشناسانۀ فلسفههای گذشته بهویژه، نیچه، هگل، شلینگ، کانت، لایبنیتس، دانس اسکاتس، ارسطو و افلاطون با شالودهشکنی و لایروبی مسیر تفکر این متفکران سرچشمههای وجودی که در بنیاد دیدگاه آنان است را عیان میسازد. تفکر هایدگر دامنۀ وسیعی یافت و اندیشۀ بسیاری متفکران بزرگ قرن ۲۰ را اعم از متفکران قارهای و تحلیلی زیر نفوذ خود قرار داد اگرچه بسیاری از آنها به همان طریقی که هایدگر دنبال میکرد نرفتند اما بابی که او گشود، افقهای تازهای پیش روی آنها پدیدار کرد. گادامر، دریدا، فوکو، سارتر، مرلوپونتی، گیلبرت رایل، آستین و غیره ازجمله کسانی هستند که از تفکر او تأثیر پذیرفتهاند.