پزشک دهکده (کتاب)
(به فرانسوی: Le Médecin de campagne) عنوان رمانی از اونوره دو بالزاک، چاپ 1833م، به فرانسوی. به قلم هژبر سنجرخانی و توسط انتشارات نیلوفر، در نزدیک به 400 صفحۀ رقعی، به فارسی برگردانده و منتشر شده است (1397ش).
دربارۀ رمان
این رمان، چون کشیش روستا[۱] و دهقانان[۲]، تصویرگر صحنههای زندگی روستایی است. بالزاک این داستان را در دورهای از عمرش نوشته که از عشقش به کنتس دو کاستری[۳] و شکست آرزوهای سیاسیاش سرخورده شده بود، و از پی این سرخوردگیها دچار بحرانی شد که تحولی در احوال او پدید آورد؛ از حضور با خودنمایی در محافل پرزرق و برق پاریس، به عزلت روی آورد. رمان سرلوحهای دارد که انعکاس روشنی از این حال بالزاک است: «برای دلهای زخمی، تاریکی و خاموشی». نویسنده به قهرمان خود، دکتر بناسیس[۴]، قیافهای داده است که چهرۀ خود او را به یاد میآورد و احساسی به وی میدهد که پنداری از آن خود بالزاک است. پزشک دهکده جنبۀ مثبت نگاه سیاسی بالزاک را شرح میدهد. وی افکارش را دربارۀ وجوه بزرگ سیاست ملی (نقش اشرافیت و کلیسا، خطرهای انتخابات، ضرورت عدم مداخلۀ دولت در کسب و کار و تجارت، آزادی اقتصادی و اصالت اقتصاد طبیعی) بیان میکند. همۀ این افکار در جریان گفتوگوهای دراز میان دو قهرمان اصلی، بناسیس و ژنرال ژنستاس[۵]، و خاصه در جریان ضیافتی که علاوه بر اینها، شخصیتهای معروف محل و کشیش و قاضی را هم در خانۀ بناسیس گرد هم آورده، شرح داده میشود. رمان به شکل گفتوگوهایی نوشته شده که در خلال آنها افکار و عقایدی که انعکاس افکار و عقاید و باورهای بالزاک است بیان شده و در جریان این گفتوگوها ماجراهایی پیش میآید که قهرمانان اصلی سرگذشتشان را حکایت میکنند. آنچه در رمان از هرچیزی طرفهتر پرداخته شده، روایت افسانهای دربارۀ ناپلئون بناپارت است که بالزاک آن را از سرچشمهاش به دست آورده و به زبان عامیانهای از دهان ژنرال ژنستاس بازگفته است.
پیرنگ
دکتر بناسیس در یکی از دهکدههای کوچک ساووا[۶] ساکن و برای آبادانی آنجا دست به کار شده است. اسباب تبعید کودنهایی را که در این دهکده هستند فراهم میآورد. تحت هدایت او صنایع محلی رونق میگیرند. کارخانههای چوببری ساخته میشوند و از این رونق، رفاه عمومی ایجاد میگردد. او رازی با خود دارد که جز در پایان داستان روشن نمیشود. و خواننده در انتها آگاه میشود که بناسیس چهگونه براثر خطایی که در جوانی مرتکب شده، عشق دختری را که دوست داشته از دست داده است. پسر حرامزادهای که او بزرگش میکرد میمیرد و بناسیس پس از آن حادثه به این روستا پناه میبرد تا غمش را پنهان و بلکه فراموش کند. بناسیس در پایان کتاب، پسرخواندۀ ژنرال ژنستاس، پیرسرباز جنگهای دورۀ امپراتوری (که خود نیز از پی اوضاع افسانهواری این بچه را به فرزندخواندگی پذیرفته است) را به فرزندی میپذیرد. او پس از آنکه کارش به اتمام میرسد، در روزی که نامۀ اسرارآمیزی به دستش رسیده میمیرد. این نامه، یقیناً توسط زنی نوشته شده که بناسیس در گذشته دوستش داشته؛ اما مضمون نامه برای خواننده ناشناخته میماند.