شناخت شناسی
شناختشناسی (epistemology)
(یا: معرفتشناسی) شاخهای از فلسفه، در بیان و مطالعۀ ماهیت و حدود شناخت و معرفت و بررسی ساخت، منشأ و معیارهای آن. شناختشناسی با مسائل دیگر نیز سروکار دارد که با ماهیت و حدود معرفت مرتبطاند: ادراک حسی، رابطۀ میان عالم و معلوم، انواع ممکن شناخت و تعیین درجۀ هرکدام، ماهیت حقیقت، ماهیت استنتاجها و توجیه آنها. پس شناختشناسی را میتوان به طور کلی نظریه شناخت دانست. شناختشناسی در یونان با سوفسطائیان[۱] آغاز شد که امکان شناخت را منکر شدند. پروتاگوراس[۲] سوفسطایی، در حوزۀ شناخت ذهنگرا[۳] بود و اعتقاد داشت که ظواهر تنها واقعیت شناختنیاند و هر فرد خود مقیاس همه چیز است. از آنجا که شناخت به تجربۀ شخص وابسته است و فقط خود او قاضی و داور آن است، شناخت امری نسبی است. فلسفههای سقراط[۴] و افلاطون پاسخهایی به نظر سوفسطاییان در باب نسبیت شناخت بودند. سقراط نخستین کسی بود که کوشید مفهوم تعریف را تبیین کند. به عقیدۀ او تعریف، خصوصیات ماهوی و ذاتی یک چیز را معیّن میکند و به عقاید نسبی افراد دربارۀ آن ارتباطی ندارد. او روشی نیز برای کشف تعاریف عرضه کرد که شامل بررسی وجوه مختلف شیء یا مفهوم مورد نظر و جستوجوی امر مشترک در آنها بود. این روش بعدها استقرا[۵] نامیده شد، هرچند خود سقراط این واژه را بهکار نبرده بود. عینیگرایی افلاطون در نظریۀ شناخت (استقلالِ معلوم از عالِم) نیز پاسخی به عقاید سوفسطاییان بود. افلاطون در تئایتتوس[۶] تعاریف مختلف شناخت را بررسی میکند. او شناخت را ادراک حسی نمیداند و معتقد است حسی که داخل در ادراک حسی است اصولاً امری ذهنی است، زیرا از جهت وجود و سرشت به خصوصیات فاعل ادراک وابسته است، در حالیکه موضوع یا مدْرَک این وابستگی را ندارد. دیدگاهی که ارتباطی نزدیک میان شناخت و ادراک قایل است، به دو موضع متمایز منتهی شد؛ اگر ادراکات بازنماییهای ذهنی یا تصویری درونی تصور شوند که خود شیء خارجی نیستند، آنگاه نوعی ثنویت، معرفتشناختی نتیجه میشود که با مسئلۀ تبیین رابطه میان این موجود ذهنی یا ادراک و شیء خارجی روبهروست. ثنویتی از این گونه باید مسئلۀ اعتقاد به وجود اشیای خارجی را نیز توجیه کند، زیرا برمبنای این ثنویت ذهن چیزی جز ادراکاتش را نمیشناسد. اگر ادراکات را عینی و جزئی از اشیای بیرونی بدانیم نه موجوداتی در ذهن، در آن صورت نوعی واقعگرایی خام و سادهلوحانه نتیجه میشود. در این صورت، با مسئلۀ تبیین ماهیت اشیای مادی مواجه میشویم، زیرا مشاهدهگران مختلف به هنگام ادراک آنها کیفیات مختلفی را به آنها نسبت میدهند. این دیدگاه همچنین متضمن آن است که وقتی شخص به جادهای نگاه میکند، جاده واقعاً در افق باریکتر شود. افلاطون با این فرض که شناخت امری تغییرناپذیر و موضوع آن واقعیت است، در کتاب جمهوری[۷]، نظریۀ مُثُل را وضع کرد. از آنجا که جهان محسوسات دائماً در حال تغییر است، نمیتواند موضوع شناخت قرار گیرد و از این رو واقعی نیست. اما چون شناخت وجود دارد، پس باید قلمرو تغییرناپذیر دیگری هم وجود داشته باشد که موضوع شناخت قرار گیرد. این قلمرو، که همان تعاریف سقراطی است که تعیّن جوهری یافتهاند و مُثُل یا صورتها[۸] نامیده میشوند، فقط به کمک عقل شناخته میشوند. در نظر افلاطون، شناخت، داشتن عقیدهای صحیح است که توجیهپذیر باشد. توجیه یا اثبات حقانیت عقاید با توسل به مُثُل صورت میگیرد. این تعریف پایهای از شناخت به منزلۀ عقیدۀ صحیح و موجه تا دهۀ ۱۹۶۰ با مخالفت روبهرو نشد. ارسطو ساختار عقیدۀ صحیح موجّه را پذیرفت، اما نظریۀ مُثُل را رد کرد. به عقیدۀ او تجربۀ حسی توجیهکنندۀ حکم است. او در منطق خود روشی مفصل برای آموختن و بیان شناخت عرضه کرد که تا دوهزار سال معیار و میزان استدلال فلسفی بود. در قرن سوم سکستوس امپیریکوس[۹] شکاکیت سوفسطائیان را از نو زنده کرد، زیرا هم نقد افلاطون از ادراک (شک در حسها) را پذیرفت و هم نقد ارسطو از عقل محض (شک در عقل) را، و هیچ یک را وسیلۀ نیل به شناخت نمیدانست. او نتیجه گرفت که شناخت ناممکن است. در قرون وسطا فیلسوفان دربارۀ امکان شناخت چون و چرا نمیکردند، بلکه پرسشهای آنان در اطراف منابع و پیشفرضهای شناخت دور میزد. این پرسشها یا گرایشی ارسطویی داشت یا افلاطونی. در عصر جدید، از قرن ۱۶ تا ۱۹، پرسشهای شناختشناختی بیش از همه به روششناسی معطوف بود. بهتدریج که ریاضیات و علوم فیزیکی اهمیت تازهای کسب میکردند، رقابت میان روشهای آنها به عنوان وسایل کسب شناخت فزونی یافت که یکی صرفاً عقلانی (عقلگرایی[۱۰]) بود و دیگری بر تجربۀ حسی تکیه داشت (تجربهگرایی[۱۱]). هدف از کاربست این روششناسیها تعیین حدود شناخت بود؛ فقط آنچه از طریق روششناسی مقبول کشف میشد یا به دست میآمد، معرفتی اصیل تلقی میشد و هرچه غیراز آن بود، باور یا پندار صرف به شمار میآمد. عقلگرایانی نظیر دکارت[۱۲]، اسپینوزا[۱۳] و لایبنیتس[۱۴] منشأ و آزمون نهایی شناخت را تعقل و استدلال قیاسیِ مبتنی بر اصول اولیۀ حقیقی و بدیهی میدانستند. این دیدگاه شناخت یقینی را تبیین میکرد اما دلیل وجود اعتقادات خطا را توضیح نمیداد. تجربهگرایانی نظیر لاک[۱۵]، برکلی[۱۶] و هیوم[۱۷] منشاء و آزمون شناخت را تجربۀ حسی میدانستند. اگرچه آنها میتوانستند دلیل وجود خطا را توضیح دهند، اما نمیتوانستند زمینهای فراهم آورند که دربارۀ جهان به احکام یقینی دست یابیم. حتی هیوم در نقد استقرا نشان داد که چون شناخت ما از علل رویدادها بر ادراک استوار است و ادراک هم همیشه در معرض خطاست، حتی در مورد بنیادیترین قوانین علمی هرگز نمیتوانیم یقین داشته باشیم که علتی خاص همیشه معلول مورد انتظار را ایجاد کند. در قرن ۱۹، جان استوارت میل[۱۸] کوشید روشهای استقرایی را در جهت توجیه قوانین ریاضی و علّی صورتبندی کند. کانت، فیلسوف آلمانی کوشید بر نقایص این روششناسیها از طریق ترکیب عناصری از هرکدام غلبه کند. از نظر او شخص میتواند دربارۀ جهان تجربه (فنومن) به یقین دست یابد، زیرا خود این جهان را میسازد، اما از جهان آنطورکه در واقع و نفسالامر (نومن) است، هرگز نمیتواند شناختی داشته باشد. چون جهان تجربۀ شخص بر طبق قوانین ریاضی و علّی ساخته شده است، دیگر نیازی به توجیه اطلاق کلی این قانون بر تجربه نیست. درپی آرای کانت، دو دیدگاه واقعگرایی[۱۹] و ایدئالیسم[۲۰] پدیدار شدند. واقعگرایان نو[۲۱] نظیر جی ای مور[۲۲] این نظر را پذیرفتند که چیزها همانطورند که بر ما ظاهر میشوند. برای ایدئالیستها، که همهچیز را در ذهن میدانستند، معنای حقیقت به مشکلی تبدیل شد. آنها در نظریهای به نام «حقیقت به مثابۀ سازگاری[۲۳]» ملاک صدق را سازگاری منطقی یک قضیه با نظام بزرگتری از قضایا دانستند. فیلسوفانی نظیر ویتگنشتاین این دیدگاه دربارۀ حقیقت را رد کردند، زیرا میتوان نظامی از قضایای کاذب ساخت که تناقض درونی نداشته باشد. ویتگنشتاین نظریۀ «حقیقت به مثابۀ مطابقت[۲۴]» را پذیرفت که طبق آن حقیقت رابطهای است میان یک تصور یا قضیه و موضوع آن. فلسفۀ تحلیلی و زبانی، پدیدارشناسی[۲۵] و پراگماتیسم[۲۶] کوششهای دیگریاند برای مطالعۀ معرفتشناسی و طرح مجدد مسئلۀ ماهیت شناخت. نیز ← شناختشناسی (فلسفۀ اسلامی)
- ↑ sophists
- ↑ Protagoras
- ↑ subjectivist
- ↑ Socrates
- ↑ induction
- ↑ Theaetetus
- ↑ Republic
- ↑ Forms/Ideas
- ↑ Sextus Empiricus
- ↑ rationalism
- ↑ empiricism
- ↑ Descartes
- ↑ Spinoza
- ↑ Leibniz
- ↑ Locke
- ↑ Berkeley
- ↑ Hume
- ↑ John Stuart Mill
- ↑ realism
- ↑ idealism
- ↑ neorealists
- ↑ G E Moore
- ↑ coherence theory of truth
- ↑ correspondence theory of truth
- ↑ phenomenology
- ↑ pragmatism