اگزیستانسیالیسم
اِگْزیسْتانْسیالیسم (existentialism)
از مکاتبِ مهم فلسفه در قرن ۲۰، با رویکرد به مسائل وجودشناختی. اگزیستانسیالیسم نامی است آشنا برای رویکردی فلسفی که قبل از همه با نام ژان پل سارتر[۱] متفکر قرن ۲۰ فرانسه عجین شده است، اما پیشینهاش به فیلسوف دانمارکی سورن کییرکگور[۲] در قرن ۱۹ بازمیگردد. این اصطلاح را خود سارتر ساخت، گرچه اصطلاح فلسفۀ اگزیستانس[۳] را یاسپرس[۴]، که به همین سنت تعلق داشت، قبلاً بهکار برده بود. اگزیستانسیالیستها در بسیاری مسائل بنیادی فلسفی با یکدیگر اختلافاتی گسترده دارند، اما دغدغۀ مشترک همۀ آنها آزادی و اختیار انسان و مسئولیت شخصی است؛ آنها بر اهمیت نیاز انسان به انتخاب تأکید کردهاند. متفکران دیگری که به شکلگیری دیدگاه اگزیستانسیالیستی کمک کردهاند، عبارتاند از نیچه[۵]، هایدگر[۶]، کامو[۷]، و مرلو پونتی[۸]. کییرکگور نمایندۀ اصلی اگزیستانسیالیسم دینی است، یعنی رویکردی بسیار شخصی به دین که بر ایمان و تعهد پامیفشارد و در جهت تقلیل الهیات و جایگاه عقل در دین تلاش میکند. کییرکگور به متألهین زمانهاش بهسبب آنکه میکوشیدند مسیحیت را یکسره عقلانی جلوه دهند، تاخت و به جای آن اهمیت ایمان را در ناعقلانیبودن و حتی فهمناپذیری آن دانست. مسئلۀ مهم، به عقیدۀ او، این پرسش عینی نیست که آیا خدا واقعاً وجود دارد، بلکه مهم حقیقت ذهنی تعهد خود شخص در مقابل این عدم یقین عینی است. هرچند آثار کییرکگور الهامبخش مکتب پرنفوذ اگزیستانسیالیستهای دینی قرن ۲۰ (ازجمله پل تیلیش[۹]، مارتین بوبر[۱۰]، کارل بارت[۱۱]، و گابریل مارسل[۱۲]) بود، رویکرد اگزیستانسیالیستی اغلب با متفکران بیخدا گره خورده است. حملۀ نیچه به مسیحیت و اخلاق مسیحی از آن روست که اینها را عصای دست ضعیفان و ابزارهایی برای ناتوانان و میانحالان در مقابل نیرومندان و خودبسندگان میداند، و معتقد است اینها فرآوردههای انسانهای گلهوار و میراث اخلاق بردگانی است که ایمنی را بر والایی و افتخار شخصی ترجیح میدهند. کییرکگور و نیچه بهرغم تضادشان (هیچیک از آنها آثار دیگری را نخوانده بود)، در حمله به مسیحیت زمانۀ خویش بهعنوان بیان غریزۀ تودۀ گلهوار و ضعف شخصی مشترک بودند. هرچند کییرکگور خواستار تولد دوبارۀ ایمان مسیحی بود و نیچه خواهان برانداختن آن، اما این ضدیت آنها در قیاس با پافشاری مشترکشان بر اهمیت شور فردی علیه تظاهرات علنی عقلگرایی و دنبالهروی، اهمیت فلسفی کمتری دارد. اگزیستانسیالیسم قرن ۲۰، اگرنه از حیث بیان لااقل از حیث صورت تا حدود زیادی با جنبش پدیدارشناسی[۱۳] تعریف میشود که هوسرل[۱۴] آن را آغاز کرد و شاگردش هایدگر آن را به قلمرو اگزیستانس کشاند. بخش اعظم فلسفۀ خود هوسرل به پرسشهای مجرد و غیرشخصی در نظریۀ شناخت و مبانی ریاضیات[۱۵] محدود میشد. روش او یافتن و بررسی ساختهای ماهوی تجربه با هدف استقرار حقایق مطلق و ضروری برای آگاهی بنیانی بود. هایدگر روش پدیدهشناسی را وام گرفت و آن را برای مسائلی شخصیتر و پرسشهایی نظیر اینکه انسانها چیستند و چگونه باید زندگی کنند و معنای زندگی و مرگ چیست، بهکار بست. هستی و زمان[۱۶] (۱۹۲۷) او اسماً با مابعدالطبیعه سروکار دارد، اما در واقع بازاندیشی ریشهای معنای وجود انسان است. هایدگر، مفهوم کلاسیک دکارتی آگاهی یعنی «میاندیشم پس هستم» را کنار میافکند و آن را با نوواژۀ «دازاین[۱۷]» (بهمعنای تحتاللفظی «آنجا بودن») جایگزین میکند. انسان خود را «رهاشده» در جهان مییابد. مسئله این است که به قول نیچه باید با خودمان چه کنیم و چگونه آن بشویم که هستیم. پدیدارشناسی برای هایدگر به روش «بازگشودن هستی خویش» و شیوهای برای مشاهدۀ ساختهای ماهوی یا اگزیستانسیالهای انسان تبدیل میشود. سارتر اگزیستانسیالیسم را با مارکسیسم[۱۸] تلفیق کرد، و با پیروی از هوسرل و هایدگر روش پدیدارشناسی را در خدمت دفاع از اندیشۀ اصلی خود دربارۀ آزادی ذاتی انسانها برای انتخابکردن (اما نه آزادی برای انتخابنکردن) و آزادی نفی شرایط موجود قرار داد. شخص ممکن است ترسو یا خجالتی باشد، اما همیشه میتواند تصمیم به تغییر خود بگیرد. میتوان یهودی یا سیاهپوست، فرانسوی یا چلاق بهدنیا آمد، اما اینکه انسان چگونه خود را میسازد، آیا اینها را نقص میداند یا امتیاز و به آنها بهمنزلۀ موانعی برای غلبه یا بهانهای برای بیعملی مینگرد، مسئلهای باز و گشوده و منوط به تصمیم خود او باقی میماند. کامو، مفهوم «رها شده بودن در جهان» را از هایدگر اخذ کرد و در این عقیده که جهان به انسانها معنا نمیبخشد، با سارتر شریک بود. اما در حالی که سارتر همانند هایدگر معتقد بود که شخص باید خودش به خودش معنا ببخشد، کامو نتیجه گرفت که جهان پوچ است و این همان اصطلاحی بود که به نادرست به برچسبی برای کل تفکر اگزیستانسیالیستی تبدیل شد. حال آنکه برای سارتر قلب اگزیستانسیالیسم نه ملال و تیرگی است و نه نومیدی بلکه اعتمادی است نو شده به اهمیت انسانبودن. با مرگ سارتر اگزیستانسیالیسم نیز بهمنزلۀ یک مکتب به پایان رسید، اما تأکید اگزیستانسیالیستی بر هویت فردی و شخصی و اهمیت آزادی و مسئولیت همچون گذشته جزء لاینفکی از تفکر فلسفی باقی ماند.