دونا تارت
دونا، تارت (Donna Tartt (1963
دونا تارت Donna Tartt | |
---|---|
زادروز |
1963 |
ملیت | امریکایی |
شغل و تخصص اصلی | رمان نویس |
آثار | تاریخ پنهان، دوست کوچک، The Goldfinch |
گروه مقاله | ادبیات غرب |
جوایز و افتخارات | جایزه پولیتزر، مدال کارنگی |
نویسندهی آمریکایی. با سومین رمانش، یعنی The Goldfinch، برندهی جایزهی ادبی پولیتزر[۱] شد. در گرینوود[۲] میسیسیپی به دینا آمد و در دانشگاه همین شهر مشغول به تحصیل شد. به دلیل استعداد شگرفش در داستاننویسی، با توصیهی یکی از اساتید دانشگاه در کلاس داستاننویسیِ مخصوص دانشجویان ارشد شرکت کرد. بعدها به کالج بنینگتون[۳] منتقل شد و آنجا در زمینهی ادبیات کلاسیک تحقیق کرد. همین علاقهی وافر به ادبیات کلاسیک، موجب شده تا نثر او تفاوتی ماهوی با همنسلانش داشته باشد. به جای صراحت و سادگی مرسوم در نثر داستانهای آمریکایی معاصر، تارت زبانی نسبتاً پیچیده دارد که به شکلی مشخص از نویسندگان رمانتیک وام گرفته شده است. رمان اول وی، با عنوان تاریخ پنهان[۴]، دربارهی شش دانشجوی رشتهی مطالعات کلاسیک است که گروهی صمیمی را تشکیل میدهند. این رمان که ساختاری شبیه به ادبیات پلیسی دارد، با روایت یکی از این شش نفر و توضیحش دربارهی قتلی که رخ داده و موجب مرگ یکی از اعضای گروه شده، آغاز میگردد. اگرچه نویسنده در همان ابتدا و با توضیح جریان قتل، ظاهراً تعلیق را از بین میبرد، اما نکاتی در ادامهی داستان روشن میگردند که تفسیر مخاطب از این اتفاق را تغییر خواهند داد.
رمان دوم تارت، با عنوان دوست کوچک[۵]، یک دهه پس از موفقیت اثر اولش منتشر شد. این رمان دربارهی دختر نوجوانی است که برادرش را سالها پیش از دست داده است. جسد برادر او، زمانی که نه سال بیشتر نداشته، آویختهشده از یک درخت پیدا شده است. فاجعهای که افسردگی عمیق مادر خانواده را در پی داشته و موجب فرار پدر خانواده از مسئولیت، به بهانهی کار شده است. سالها پس از این اتفاق، هنوز علت این جنایت مشخص نشده و راوی نوجوان رمان، هنوز با اضطراب و غم ناشی از مرگ برادرش دست و پنجه نرم میکند.
سومین و موفقترین اثر تارت، یعنی The Goldfinch، یازده سال بعد منتشر شد. این رمان، راوی اول شخصی دارد که ابتدا نوجوانی سیزده ساله است و در ادامهی رمان، از سرگذشت خود تا دورهی بزرگسالی میگوید. تئودور سیزده ساله، در یک موزهی هنری همراه مادرش مشغول دیدن تابلوهاست که یک بمبگذاری تروریستی در موزه اتفاق میافتد. تئودور یکی از معدود بازماندگان فاجعه لقب میگیرد و البته مادرش را در این اتفاق از دست میدهد. در آشوب و اغتشاش پس از بمبگذاری، تئودور یکی از تابلوهای موزه را با خودش میبرد؛ تابلویی با عنوان Goldfinch که اثر یکی از شاگردان رامبرانت، کارل فابریتیوس[۶]، و متعلق به عصر طلایی نقاشی هلند است. در سالهای بعد، تئودور همیشه این تابلو را به عنوان سپری محافظ در برابر ناملایمات و خشونتهای جهان بیرون، در کنار خود نگه میدارد. این رمان علاوه بر کسب پولیتزر، مدال کارنگی[۷] را نیز کسب کرد و به فهرست نامزدان جایزهی ملی کتاب[۸] راه یافت.
تا کنون اثر مستقلی از این نویسندهی برجسته به فارسی منتشر نشده است.