تراژدی انسان (نمایشنامه)

از ویکیجو | دانشنامه آزاد پارسی
از چاپ‌های نمایشنامه
از چاپ‌های نمایشنامه

(به مجاری: Az ember tragediaja) درامی منظوم از ایمره ماداچ، به زبان مجاری. در ۱۸۶۱م انتشار یافت. اگرچه برای خواندن نوشته شده بود با این‌حال در ۱۸۸۳ در تئاتر ملی بوداپست[۱] به روی صحنه رفت و به زبان‌های مختلف ترجمه شد. تراژدی انسان در ۱۵ پرده به گذشته و آیندهٔ بشر می‌پردازد. قهرمان این نمایشنامه آدم است، مظهر انسان تشنۀ آرمان که ابلیس او را در عالم خواب به قرون گذشته می‌برد. هدف ابليس نشان دادن تباينات موجود میان آرمان و حقیقت به انسان، و در نتیجه مأیوس کردن اوست. بنابراین، آدم در اعصار مختلف زندگی می‌کند و در هر یک از آنها که نقش درجۀ اول دارد، به گمراهی قطعی کشیده می‌شود.

این نمایشنامۀ ماداچ را غالباً فاوست مجاری نامیده‌اند و متأثر از اثر گوته و تراژدی قابیل لرد بایرون دانسته‌اند. این اثر به رغم بدبینی سیاه خود، اجازه می‌دهد که در سماجت سرسختانه‌ای که قهرمان در جست‌وجوی «مطلق» به کار می‌برد، روزنۀ امیدی به چشم بخورد. شخصیت نیرومند آدم که به خوبی تصویر شده است، بر سراسر اثر حاکم است؛ اعصار مختلفی که رؤیاپروری او مجسم می‌کند، برحسب ذوق بسیار رسای یک فیلسوف تاریخ انتخاب شده است. همین‌که آدم از آرمانی سرمی‌خورد، متوجه ضد آن می‌شود. جایگاه مهمی که به عشق داده شده است و کثرت نمادها و بالاخره زیبایی سبک، این نمایشنامه را به صورت یکی از اصیل‌ترین آثار ادبیات قرن نوزدهم درآورده است. این نمایش همچنان به روی صحنه برده می‌شود.


خلاصۀ داستان

ماجرا در آسمان آغاز می‌شود. در آنجا فرشتگان سرود ستایش خالق می‌خوانند. تنها ابلیس است که اعتراض دارد و می‌خواهد که به او دو درخت داده شود تا با آنها سعی کند که جهان نوآفریده را ویران کند. به بهشت زمینی فرود می‌آید و نخستین زوج انسانی را وادار به چشیدن میوۀ ممنوع می‌کند. سپس آدم را در خواب فرومی‌برد و با او به آینده سفر می‌کند. آدم به تن فرعونی درمی‌آید، عاشق بردۀ زیبایی به نام حوا می‌شود و او را تا تخت خود برمی‌کشد. تنها آن زمان است که به بدبختی بردگان دیگر پی می‌برد. آن‌گاه هرگونه دغدغۀ جاودانه کردن نام خود را به این قیمت با تحقیر رد می‌کند و ملت خود را رهایی می‌بخشد. صحنۀ بعد ما را به آتن، مهد آزادی و در عین حال عوام‌فریبی می‌برد. آدم نزد میلتیادس[۲] قربانی دشمنی مردم می‌شود که عوام‌فریبان آنها را بر ضد او برانگیخته‌اند؛ و با او آرمان‌های آزادی نابود می‌شود. سپس نویسنده ما را به رم رو به انحطاط امپراتوری می‌برد؛ هنگامی ‌که همه غرق در باده‌گساری و عیاشی شده‌اند. پس از رم، نوبت بیزانس در زمان جنگ‌های صلیبی فرامی‌رسد: آدم، در صورت تانکرد اوتویلی[۳]، که برای پیروزی صليب مبارزه می‌کند، از این‌که می‌بیند سپاهیانش تنها برای به دست آوردن غنیمت می‌جنگند نومید می‌شود. به علاوه مسیحیان خود به چشم مرتد به یکدیگر می‌نگرند. آدم به کلی از محبوبه‌اش جدا می‌شود؛ زیرا حوا در صومعه‌ای انزوا گزیده است. از این رو، تسلای خاطر خود را در مطالعه می‌یابد. او را در پراگ، در دربار امپراتور رودولف[۴]، در شخصیت یوهان کپلر، بازمی‌یابیم. افسوس که به سبب عشق به زنش و تحت فشار روح خرافه‌پرستی حاکم بر دربار مجبور شد که دانش خود را در راه کسب مال به کار برد و وقت خود را، برخلاف میل خود، به طالع‌بینی بگذراند. در این‌جا خواب دیگری به خواب کپلر پیوند می‌خورد و او تصور می‌کند که پیروزی عقل و انقلاب فرانسه قریب‌الوقوع است. به صورت ژرژ ژاک دانتون درمی‌آید و برای مردم سخنرانی می‌کند. و اما حوا را در وجود دو زن بازمی‌یابد. یکی زنی از طبقۀ اشراف که آدم می‌کوشد او را از خشم مردم برهاند، و دیگری زنی انقلابی، مست بادۀ خون، که بی‌رحمی‌اش او را به وحشت می‌افکند. این واقعه نیز به همان بدی وقایع دیگر پایان می‌یابد: آدم به جرم خیانت محکوم به مرگ می‌شود. سپس توصیفی از لندن در قرن نوزدهم در پی می‌آید. سرمایه‌داری و پرولتاریا در این شهر درگیر مبارزه با یکدیگرند. بیش از هرچیز، پول حکومت می‌کند. حوا در هیأت دختری از قشر بالای بورژوازی ظاهر می‌شود. او از آدم بی‌خبر است؛ تا این‌که روزی درمی‌یابد که او بازرگان ثروتمندی است. این صحنه با یک رقص مرگ واقعی پایان می‌یابد: جمعیت مردمان را می‌بینیم که شتابان خود را در گودال عمیقی می‌افکنند، و تنها حوا، زن جاودانه، است که به آنها به دیدۀ تحقیر می‌نگرد. سرانجام، ماداچ ما را به آینده می‌برد. مردم در «فالانستر[۵]»های ساختۀ خیال فوریه[۶] (واحدهایی از جماعت‌های کارگرانی که به طور اجتماعی زندگی می‌کنند) ازدحام می‌کنند که در آنها هرگونه آزادی فردی ممنوع است؛ هرکس وابسته به کاری است که سود آن فقط باید عاید جامعه شود. در این حکومتِ کم‌مایگان، قوای انسانی ضعیف می‌شود و علم می‌خواهد به طور مصنوعی جانشین آنها شود. آدم می‌کوشد تا از این بردگی بگریزد، و زمین را ترک می‌گوید؛ ولی چیزی نمی‌گذرد که خود را در منطقه‌ای پوشیده از یخ می‌یابد: کرۀ زمین سرد شده است و تنها چند انسان که تقریباً به حالت حیوانات درآمده‌اند و به اسکیموها شباهت دارند، در مناطق استوایی زندگی می‌کنند. و اما حوای آرمانی نیز دیگر زنی نفرت‌انگیز بیش نیست؛ او از آدم با بوسه‌ای معمولی استقبال می‌کند. آدم وحشت‌زده از خواب بیدار می‌شود و خود را در بهشت زمینی بازمی‌یابد، در حالی‌که دیگر هیچ امیدی به آینده ندارد. هنگامی‌ که حوا به همسر خود خبر می‌دهد که به زودی مادر خواهد شد، معلوم می‌شود که نقشۀ ابليس تحقق خواهد یافت. آدم درمی‌یابد که دیگر برای مردن دیر است، زیرا نژاد انسانی نابودشدنی نیست. در پیشگاه خدا سر سجده بر زمین می‌گذارد و خدا او را با این کلمات تسلا می‌دهد: «بکوش و ایمانت را حفظ کن!»


  1. Nemzeti Színház
  2. Miltiades
  3. Tancred of Hauteville
  4. Rudolf II
  5. Phalanster
  6. Fourier