بشکن و بالا بنداز
بشکن و بالا بنداز
از قصههای عامیانۀ فارسی. در این داستان زنی برای آنکه فاسق خود را به خانه آورد، شوهرش را به خانۀ خواهرش، در آن سر شهر، فرستاد تا بپرسد: «تو آشِ یهوجبْ روغن چهقده باس نمک ریخت». خواهر زن، که از ماوقع مطلع است، چندی او را معطل نگاه داشت و دست آخر دستور نمک را گفت. شوهر در بازگشت برای اینکه دستور را فراموش نکند با خود تکرار میکرد: «مُشتی و نیممُشتی نمک». روستاییان خرمنجا چنین پنداشتند که شوهر برای کاهش محصول آنها افسونی میخواند، پس وادارش کردند تا افسونی دیگر بخواند. گروهی عزیزمُرده افسون دیگر را حمل بر خود گرفتند و او را واداشتند تا افسون «همین باشد، دیگه نباشد!» را بخواند. در این هنگام که برپایی عروسی پسر پادشاه بود، یساولان شاه، افسون تازه را بر ضد شاه تفسیر کردند، و مرد بیچاره را واداشتند تا افسون: «بشکن و بالا بنداز، واسۀ زفاف جا بنداز!» را بخواند. قصهگو میتواند این روند را تا آنجا ادامه دهد که مرد هرگز به خانۀ خود نرسد؛ با این پیام که معنای هر افسون میتواند برای گروهی خوشایند و برای گروهی ناخوشایند باشد.