بهمن (شاهنامه)
بَهمَن (شاهنامه)
از شخصیتهای پیچیده و پرچهرۀ داستانهای کهن ایرانی. بنابر روایت، یکی از چهار پسر اسفندیار که به هنگام رفتن اسفندیار به زابل برای دستگیری رستم، پیغام پدر را برای رستم برد. زال بهمن را به شکارگاه رستم فرستاد. بهمن که از فراز کوه رستم را در حال خوردن گوری بریان و نوشیدن شراب دید از جان پدر خود نگران شد و خواست که خود کار رستم را بسازد. او سنگی بزرگ را سوی رستم پرتاب کرد. رستم این سنگ را با پاشنۀ پا بهسویی افکند. بهمن ناگزیر به دیدار رستم شتافت. رستم او را شناخت و مهمانش کرد. قرار شد که اسفندیار در ساحل هیرمند با رستم دیدار کند. اسفندیار در واپسین لحظههای مرگ از رستم خواست که پدروار به آموزش بهمن همت گمارد. رستم، بهرغم مخالفت برادرش زواره، این مسئولیت را پذیرفت. پس از چندی، چون جاماسپ آیندۀ بهمن را به گشتاسپ گفت، گشتاسپ او را از نزد رستم فراخواند و او را شایستۀ نام اردشیر یافت. همین بهمن اردشیر است که مورخان دورۀ اسلامی در روایتهای گوناگون با عنوان درازدست از او یاد میکنند. گشتاسپ سرانجام تاجوتخت را به او سپرد. بهمن، پس از نشستن بر تخت، برای برگرفتن کین اسفندیار، بهرغم پوزشخواهی زال، به زابلستان لشکر کشید. زال به پیشواز او آمد، اما بهمن او را به بند کشید و پس از کشتن فرامرز، دستور به غارت زابلستان داد. اما سرانجام به کوشش پشوتن از کردۀ خود پشیمان شد و زال را آزاد کرد. بنابر روایت، بهمن را پسری بود به نام ساسان و دختری به نام همای. بهمن شیفتۀ همای شد و با او ازدواج کرد و او را به شاهی برگزید. ساسان از ایران گریخت و بهمن درگذشت.