خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
مصرع آغازین یکی از غزلهای دیوان حافظ، با مطلع خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت/ به قصد جان من زار ناتوان انداخت. این غزل در نسخهی تصحیح علامه قزوینی، غنی مشتمل بر 11بیت است و در بحر مجتث مثمن مخبون محذوف (مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن) سروده شده است.
معنای برخی واژگان: شوخ (چرک بدن، گستاخ، جسور)؛ مفتول (به هم پیچیده)؛ نصیبه (قسمت)
غزل شعری عاشقانه و کاملا تصویری است که با ازدحام تشبیهات و استعارات و کنایاتش و همچنین بهرهگیری کاملا متعادل و منطقی از آرایههای لفظی، از حیث هنری و ارزشهای ادبی، در میان غزلهای حافظ اثری کاملا ممتاز و شاخص است. حافظ در بیت دوم بحث قدیم و حادث بودن پدیدهها و مفاهیم جهان را مطرح کرده و اعتقاد خودش را به این که عشق از مقولهی مفاهیم قدیم است؛ در ابیات نهم و دهم به مسالهی جبر پرداخته؛ و به نظر میرسد که ترکیب خواجهی جهان در مقطع شعر اشاره به دولتمردی که از ممدوحان او (به احتمال قوامالدین حسن شیرازی) بوده، دارد.
حافظ در سرودن این شعر به غزلی از فخرالدین عراقی با مطلع «چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت/ جهان کلاه ز شادی بر آسمان انداخت»، نیز غزلی از سعدی با مطلع «چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت/ که یکدم از تو نظر بر نمیتوان انداخت» نظر داشته است (از حیث وزن و ردیف و قافیه).
متن غزل[۱]
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شرابخورده و خویکرده میروی به چمن
که آبروی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طرهی مفتول خود گره میزد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
من از ورع، می و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغبچگانم در این و آن انداخت
کنون به آب می لعل خرقه میشویم
نصیبهی ازل از خود نمیتوان انداخت
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجهی جهان انداخت
- ↑ مطابق با نسخهی محمد قزوینی، قاسم غنی