سهراب
سُهراب
(در برخی از متنها: سرخاب) در شاهنامه، پسر رستم و تهمینه. رستم، به هنگام ترک تهمینه، مهرهای به او سپرد و از او خواست اگر دختر زاید، مهره را به گیسوی او آویزد و اگر پسر، مهره را بر بازوی او بندد. تهمینه پسر آورد و او را سهراب نام نهاد. سهراب در ۱۰سالگی پهلوانی بود که کسی را یارای هماوردی با او نبود. از مادر راز برتری خود را پرسید و تهمینه نام و نژاد او بازگفت و خواست که این راز را بهویژه از افراسیاب، که دشمن ایران و رستم است، نهان دارد. سهراب سپاهی فراهم آورد که به ایران آید و کاووس را از تخت براندازد و رستم را تاج و تخت بخشد و سپس افراسیاب را سرنگون کند. چون افراسیاب از قصد سهراب آگاهی یافت، ۱۲هزار سپاهی را با هومان و بارمان همراه سهراب کرد و به دو سردار خود سپرد تا نگذارند پدر و پسر همدیگر را بشناسند. سهراب اسبی از نژاد رخش فراهم آورد و حمله آغاز شد. در حملۀ نخست، هجیر نگهبان دژ سپید را اسیر گرفت و دژ را ویران کرد. در این هنگام، رستم که از سیستان خوانده شده بود وارد جنگ شد. رستم، با دیدن بر و بالای سهراب، از او خواست که دور از چشم دیگران با هم به نبرد بایستند. سهراب پذیرفت. پیش از نبرد با نشانیهایی که تهمینه داده بود سهراب گمان برد که با رستم روبهرو است و مهرش نسبت به او جوشید. سهراب به رستم گفت که اگر رستم است بگوید. رستم حاشا کرد. پس رستم و سهراب درآویختند، اما چون با سلاح از پس هم برنیامدند، قرار گذاشتند که دیگر روز کشتی بگیرند. سهراب توانست که رستم را بر زمین بکوبد و چون خواست تیغ بر گلوی او نهد، رستم او را گفت که در ایران حریف را در نخستین شکست او نمیکشند. سهراب پذیرفت و رستم به نیرنگ از مرگ جست. رستم از خدا خواست که بار دیگر زور او را به او بازگرداند و سپس کشتی دوم آغاز شد. در نخستین نبرد، شکست از آن رستم بود. اما وی با نیرنگ خود را رهانید. در دومین نبرد، پیروزی با رستم بود، که بیدرنگ پهلوی سهراب را شکافت. سهراب از زخمی که برداشته بود نالید و گفت که پدرش رستم انتقام او را خواهد گرفت. پس، رستم پسر خود را شناخت و گودرز را نزد کیکاوس فرستاد و از او نوشدارو خواست. کیکاوس که از اتحاد پدر و پسر بیمناک بود، نپذیرفت. رستم خود نزد شاه شتافت، اما در نیمۀ راه خبر آمد که سهراب تاب زخم را نیاورده و درگذشته است.