فاجعه کریستفشاه
فاجعۀ کریستفشاه (The Tragedy of King Christophe)
(به فرانسوی: La Tragedie du roi Christophe) نمایشنامهای از امه سزر به فرانسوی. نخستینبار در ۱۹۶۳م انتشار یافت. فاجعۀ کریستفشاه که در ۱۹۶۴، به اهتمام ژان ماری سرو[۱]، در جشنوارۀ سالزبورگ[۲]، و سال بعد، در تئاتر اودئون[۳] پاریس به روی صحنه رفت، بارها (مخصوصاً در ۱۹۶۶، در جشنوارۀ هنرهای سیاه داکار[۴]) نمایش داده شده است. آنتوان ویتز[۵] آن را در مجموعهنمایشنامههای کمدی فرانسز[۶] ثبت کرده بود، که در آنجا، در ۱۹۹۱، به اهتمام ایدریسا اوندرائوگو[۷]، و به منظور تأکید بر اهمیت جهانی آن، با بازی هنرپیشگان سفیدپوست، به روی صحنه رفته است. چاپ مجدد این نمایشنامه در ۱۹۷۰، در واقع، روایت دومی از آن است که کار صحنهای ژان ماری سرو و هنرپیشگانی را که در آن بازی کردهاند در نظر گرفته است. این نمایشنامه را منوچهر هزارخانی در سالهای پیش از انقلاب (در 135 صفحه با مقدمهای 22 صفحهای) به همراه آثاری دیگر از سزر به فارسی برگردانده و انتشارات کتاب زمان در سال 1355 چاپ و منتشر کرده است.
قهرمان این نمایشنامه، کریستف، یک برده سابق بود. با شروع قیام بردگان در سال ۱۷۹۱، او در صفوف ارتش انقلابی هائیتی به قدرت رسید. انقلاب در سال ۱۸۰۴ موفق به کسب استقلال از فرانسه شد. در سال ۱۸۰۵ او به رهبری ژان ژاک دسالین در تسخیر سانتو دومینگو (جمهوری دومینیکن کنونی)، علیه نیروهای فرانسوی که مستعمره را از اسپانیا در معاهدۀ بازل به دست آوردند، شرکت کرد.
بررسی زمینۀ تاریخی و توصیف محتوا
فاجعۀ کریستفشاه موضوعش را از تاریخ استقلال هائیتی گرفته است که امه سزر آن را خوب میشناسد. زیرا در ۱۹۶۰، تحقیقی تاریخی را به توسن ـ لوورتور اختصاص داده بود. پس از مرگ دسالین، که مستعمرۀ سانتو دومینگو را به سوی استقلال رهبری کرده و بنابراین دولت هائیتی را بنیان نهاده بود، هنری کریستف (بردۀ سابق، آشپز سابق، ژنرال سابق)، رئیسجمهور میشود. ولی به زودی سیاهان و دورگهها دو تیره میشوند و پتیونِ[۸] دورگه، پایتخت (پورتو پرنس) را میگیرد؛ در حالیکه کریستف در شمال جزیره مستقر میشود و خود را شاه میخواند.
نمایشنامۀ سزر وقایع سالهای ۱۸۰۶ - ۱۸۲۰م را ترسیم میکند: کریستف در این نمایشنامه، شاهی معرفی میشود که با خود عهد کرده است با تأسیس دولتی سیاه همانند دولتهای بزرگ اروپایی، ملت خود را از حقارت بیرون آورد. از اینرو، مردم هائیتی را به کار وامیدارد، دست به ساختن برج سترگی میزند، و کارگاههای بزرگ آغاز به کار میکنند. ولی زنش او را از زیادهروی در طرحهایش برحذر میدارد. دهقانان از اینکه باز هم باید در زمین دیگران جان بکنند روی ترش میکنند. ژنرالها به شاهشان پشت میکنند. رؤیای کریستف شکست میخورد. کریستف در حالیکه به ارادۀ خود به استقبال مرگ میرود، به تصویر درونی خود از آفریقا بازمیگردد: «آفریقا! به من کمک کن تا بازگردم، مرا مانند کودک پیری در آغوش بگیر... مرا از این جامهها برهان، همانگونه که هرکس با دمیدن سپیده خود را از رؤیاهای شب میرهاند.»
این نمایشنامه آشکارا ما را به تأمل در شکست کریستف فرامیخواند. زیادهروی خودکامهای که سرمست قدرت است. با اینوجود شخصیت او بسیار پیچیدهتر از این است. کریستف ناتوان از متابعت سرمشق دیگری سوای سرمشق فرمانروایان گذشته، و در عین حال به سائقۀ امتناع از تسلیم بندهوارِ مصالحه بر آن میشود که «از سیاهان بیش از دیگران بخواهد: کار بیشتر، ایمان بیشتر، شور بیشتر». زیرا سخن از بالارفتنی است که هرگز نظیر آن دیده نشده است «از پایینترین جای مغاک». و عظمت او در همین است: می داند که سیاست او را محکوم به شکست و مرگ خواهد کرد، ولی این تنها سیاستی است که به او امید میدهد که مردمش را «بسازد».