فلسفه

از ویکیجو | دانشنامه آزاد پارسی

فلسفه
از واژه‌ای یونانی به‌معنای دوست داشتن دانایی. نخستین‌بار توسط فیثاغوریان در قرن ۶پ‌م به‌کار رفت. فیلسوفان در طول تاریخ بارها فلسفه را تعریف کرده‌اند اما با گذر زمان آشکار شده است که تعریف فلسفه براساس مکتب فکری‌ای که آدمی به آن تعلق دارد تغییر می‌کند. اما دست کم دو ویژگی برای فلسفه معمولاً ثابت بوده و این دو ویژگی عبارت‌اند از عقلانی و آزادبودن. فلسفه به‌مثابۀ نوعی اندیشیدن، اندیشیدنی است که عقلانی است و از هر مرجعیت و قیدی نیز آزاد است. فیلسوفان در‌پی آنند که زندگی آدمی را در رابطه‌ای سعادت‌بخش و معنی‌دار با جهانی قرار دهند که انسان خود را در آن می‌یابد. سرآغاز تاریخی فلسفه، انتقاد تأمل‌آمیز از باورهای دینی و اخلاقی بود و همواره نیز این ویژگی اندیشۀ انتقادی ـ عقلانی‌بودن را از‌دست نداده است. فلسفه را دست‌کم در دو کاربرد عام و خاص می‌توان دسته‌بندی کرد. در کاربرد عام، فلسفه عبارت است از مشرب عقلی عام یک دورۀ تاریخی یعنی جهان‌بینی همه‌گیر، روش‌های متمایز اندیشیدن، پیش‌فرض‌های بی‌چون و چرا و فضای عقیدتی آن دوره که دیدگاه فلسفی هر فرد در آن دوره را نیز معمولاً شکل می‌دهد. اما در کاربرد خاصّ تفکری است که انتقادی و تأمل‌آمیز است، یعنی دو ویژگی عقلانی و آزاد‌بودن را لزوماً به‌همراه دارد. ارسطو یکی از نخستین تقسیم‌بندی‌ها را از فلسفه ارائه کرد که براساس آن فلسفه عبارت است از مادر تمامی دانش‌هایی که ما اکنون می‌شناسیم. زیرا به‌نظر او فلسفه دو بخش نظری و عملی دارد که بخش نظری شامل این تقسیمات است: ۱. فلسفۀ اولی یا مابعدالطبیعه یعنی دانشی که به مطلق هستی می‌پردازد که در آن خدا، نفس، و جهان مورد پژوهش قرار می‌گیرند؛ ۲. ریاضیات؛ ۳. طبیعیات. بخش عملی نیز شامل تقسیم زیر است: ۱. اخلاق؛ ۲. تدبیر منزل؛ ۳. سیاست. ناگفته پیداست تمام این تقسیم‌بندی‌ها قابل مناقشه‌اند، اما برای روشن‌شدن مسائل فلسفه ناگزیر از برخی تقسیم‌بندی‌ها هستیم. از آن‌جا که فلسفه همواره دغدغۀ سعادت انسان را داشته است ضروری است که به ارزش‌ها به‌ویژه ارزش‌های اخلاقی و سیاسی بپردازد. از سوی دیگر از آن‌جا که مفهوم سعادت با مفهوم کمال پیوند دارد به ارزش‌های زیبایی‌شناسانه هم خواهد پرداخت. پس در مسائل فلسفه همواره با پرسش‌هایی از این دست برخورد خواهیم کرد که: معنای زندگی آدمی چیست؟ سرشت جهانی که انسان در آن زندگی می‌کند چیست و به سرنوشت انسان چه ربطی دارد؟ سرنوشت چیست؟ انسان تا چه حد می‌تواند با کردار خود در این سرشت تأثیر بگذارد و چه کارهایی باید انجام دهد؟ ارزنده‌ترین زندگانی فردی و جمعی کدام است؟ سعادت چیست؟ انسان چگونه می‌تواند به کمال خود برسد؟ پیداست که انسان برای پاسخ به این گونه پرسش‌ها باید نخست دریابد که تا چه اندازه می‌تواند به این پرسش‌ها پاسخ گوید. به دیگر سخن عقل انسان تا چه اندازه می‌تواند در شناخت به پیش رود و آیا حدی برای شناخت عقلانی انسان وجود دارد یا نه؟ در این جاست که ضرورت دانش معرفت‌شناسی که کارش مشخص‌کردن محدودۀ توانایی شناخت عقلانی است آشکار می‌شود. اما پس از شناختن این محدوده، پرسش دیگری پدید می‌آید که برای رسیدن به شناخت عقلانی در محدودۀ مورد نظر چه روشی را باید برگزید و چگونه می‌توان استدلال کرد و به نتیجه رسید. در این‌جا نیز دانش منطق لزوم خود را بر ما آشکار می‌کند. در قسمت پایانی نیز به مهم‌ترین مسائل نظری‌ای می‌رسیم که در فلسفه مطرح است و آن را با نام مابعدالطبیعه می‌شناسیم. مابعدالطبیعه دانشی است که به موجود از آن جهت که موجود است و نه از هیچ جهت دیگری می‌نگرد. بدیهی است که در این نگاه به موجود، تمامی موجودات تنها از حیث وجود داشتن‌شان مورد توجه قرار گرفته و بررسی می‌شوند. در این بخش از آن‌جا که فلسفه از پیش خود را متعهد به بررسی ارزش‌ها کرده است، باید پیش از آن تکلیف خود را با ذوات اشیاء و واقعیت آن‌ها مشخص کند تا براساس آن واقعیت نسبت به ارزش‌گذاری برای آن‌ها و همچنین انسان و چگونگی رسیدنش به کمال و سعادت سخن بگوید. بدین ترتیب گرچه فلسفه از زندگی علمی و روزمره انسان شروع می‌کند اما لزوماً به‌سمت مباحثی نظری، روشی و شناختی کشیده می‌شود تا بتواند از پس سازماندهی و بررسی ارزش‌های موجود برآید. سرانجام می‌توان چنین گفت که فلسفه بر آن است تا با رساندن انسان به شناختی عمیق‌تر از خود و جهان پیرامونش او را به آزادی برساند تا بتواند براساس امکاناتی که در پیش رو دارد بهترین زندگی ممکن را برای خود فراهم آورد و به کمال خود برسد و در نتیجه سعادت‌مند شود.