مهمان سنگی (نمایشنامه)
Kamenny Gost
عنوان نمایشنامۀ کوتاهی از الکساندر پوشکین، تالیف سال 1830م، در چهارصحنه. نخستین بار دو سال پس از مرگ پوشکین، در سال 1839 و در مجموعۀ صد ادبیات روسی منتشر شد. مهمان سنگی در ادبیات قرن نوزدهم اهمیت و ارزش زیادی دارد. این اثر جزو مجموعه آثاریست موسوم به «تراژدیهای کوتاه». در این تراژدی، تم دون ژوان دوباره به کار گرفته شده، ولی بیشتر در جهت کارهای تئودور هوفمان و موتسارت تا سنت مولیر. اگرچه پوشکین با اثر مولیر آشنا بود و در مواردی از آن بهره گرفت. نمایشنامۀ پوشکین فرجامی مغایر با روایت سنتی دون ژوان دارد و در آن این شخصیت فدای آزمندی و بیآزرمی خود میشود. در مهمان سنگی نیز چون اپرای موتسارت، دون ژوان ترکیبی است از وقاحت و آرمانپرستی. مانند سایر نمایشنامههای «تراژدیهای کوچک»، پوشکین در این اثر هم در وهلۀ نخست با دیدی روانشناسانه قهرمانش را به تصویر میکشد. دونژوان بسیاری از ویژگیها را به شکلی متناقض با هم دارد: عاشق باد است؛ جسور و نجیب، اما حسابگر و همچنین شاعر. این تناقض اما منجر به درگیری داخلی نمیشود. زیرا دون ژوان همیشه صادق است یا به نظر میرسد چنین است. طراحی این شخصیت آنقدر پیچیده و ماهرانه صورت گرفته که خواننده نمیتواند بفهمد که او اصلا شخصیتی منفی یا مثبت است. گمان بر این است که پوشکین این اثر را برای اجرای ننوشته باشد.
این نمایشنامه ضمن «تراژدیهای کوتاه» و یا با آثاری دیگر از پوشکین توسط چند نفر در ایران ترجمه شده است. از جمله توسط آبتین گلکار، مترجم و پژوهشگر ادبیات روسی، تحت عنوان تراژدیهای کوچک و توسط انتشارات هرمس (1393).
پیرنگ
دون ژوان با دانستن این که بازگشتش به مادرید ممکن است به بهای جانش تمام شود تصمیم گرفته با نوکر وفادارش، لپورلو[۱]، به پایتخت بازگردد تا در آنجا لورا[۲]ی زیبارو، هنرپیشۀ معروف را که تا آن روز نتوانسته بوده عشق را به دست بیاورد، پیدا کند. در گورستان پای حصارهای شهر به او اطلاع میدهند که دونیا آنا[۳]، بیوۀ هنوز جوان و زیبای یکی از شوالیههای صاحبمنصب، هرروز بر سر قبر شوهرش میآید و میگرید. میخواهد منتظر دونیا بماند، ولی لپورلو او را منصرف میکند. در این زمان، در خانۀ لورا ضیافتی برپاست که دلباختهاش، دون کارلوس[۴]، در آن حضور دارد. با رفتن مهمانان، لورا دون کارلوس را نگه میدارد. در این اثنا دون ژوان سر میرسد و رقیبش را میکشد. لورا هم سرانجام تسلیم اعتراضهای عاشقانۀ او میشود. دون ژوان مغرور از این پیروزی به گورستان میرود و با دونیا مواجه میشود. دونیا برای این که به خواستههای این مرد بیبندوبار پایان بدهد او را به خانهاش دعوت میکند. دون ژوان شادمان از این دعوت، با نیشخند، مجسمۀ روی گور شوالیه را به خانۀ همسر بیوهاش دعوت میکند. فردای آن روز، وقتی که در خانۀ دونیاست و زن فریفتۀ او میخواهد به خواستهاش تن دهد، صدای در به گوش میرسد. مجسمۀ شوالیه ظاهر میشود. دونیا از هوش میرود. دون ژوان هم درصدد فرار برمیآید که بیفایده است. مجسمه راه بر او میبندد و میپرسد: مگر میترسی؛ دون ژوان که برای لحظهای شهامتش را بازیافته دست خود را به سمت او دراز میکند و مجسمه دستش را آنچنان فشار میدهد که جان میدهد.