هفت خان
هفتخان
(یا: هَفتخوان) نام دو روایت شاهنامۀ فردوسی، داستان هفت منزلی یا هفت مرحلهای رستم و اسفندیار برای رسیدن به هدف و مقصود خویش:
۱. هفتخان رستم. هفت منزل پرخطری که رستم در راه مازندران تا رسیدن به کِیکاوس و رهانیدن او ناگزیر از گذشتن از آنها بود. رستم هنگامی که از سوی زال مأمور آوردن کیکاوس شد، دو راه در پیش داشت: راه درازی که کیکاوس رفته بود و راه کوتاهی که پرخطر بود. خان اول، رستم در نیستانِ دشتی پر از گور، پس از شکار گور و کبابی که خورد خوابیده بود، شیری که در آن پیرامون میزیست به رَخش حمله کرد و رَخش، بدون بیدارکردن رستم، با لگد و دندان بر او چیره شد. در خان دوم، در بیابانی گرم و سوزان و بیآب و علف، رستم براثر تشنگی خدا را به کمک طلبید. در دم میشی دید که از کناری میگذشت. با دنبالکردن میش، چشمۀ آبی یافت که خود و رخش از آن نوشیدند و سپس رخش را سفارش کرد که اگر دشمنی دید، خود با او درنیامیزد و او را بیدار کند و آنگاه خوابید. در خان سوم، هنگامی که رستم در خواب بود، اژدهایی پدیدار شد. رخش رستم را بیدار کرد. رستم در تاریکی اژدها را ندید و دوباره خوابید. اژدها باز پدیدار شد و باز رستم پس از بیدارشدن او را ندید و رخش را سرزنش کرد و خوابید. بار سوم همین که رخش سم کوبید و خروش برآورد، رستم بیدار شد و با شمشیر با اژدها درآویخت. در خان چهارم، رستم در کنار چشمهای با خوانی که میشی بریان و جام زرّینی از شراب و تنبوری در کنار داشت میآسود، که تنبور را برگرفت و سرودی سرداد. چون زن جادوگری که در دشت بود آواز رستم را شنید به پیکر دوشیزهای زیبا و معطر به نزد او آمد. رستم خدای را سپاس گفت. دختر زیبا با شنیدن نام خدا بهصورت پیرزنی زشت درآمد. رستم چون حقیقت را دریافت او را به بند کشید و به دو نیم کرد. در خان پنجم، رستم در خواب و رخش در حال چرا بود، که دشتبان اسب را در سبزهزار دید و دشنامگویان چوبی بر پای رستم خفته کوفت. رستم بیدار شد و دو گوش دشتبان را کند. دشتبان شکایت نزد نگهبان آن سرزمین برد؛ که اولاد نام داشت. اولاد با گروهی همراه نزد رستم آمد. رستم همراهان او را کشت و اولاد را وعدۀ پادشاهی مازندران داد، به شرط آنکه جای کیکاوس و دیو سپید را نشان دهد. اولاد چنین کرد. خان ششم در دروازۀ مازندران بود. در آنجا، رستم با اَرژَنگ، سپهبد دیو سپید، پیکار کرد و او و لشکریانش را کشت و به شهری رفت که کیکاوس در آنجا در بند بود. خان هفتم، عبور رستم از هفت کوه پر از دیو برای رسیدن به غاری بود که دیو سپید در آن خفته بود. اولاد به رستم گفت که روزهنگام، همینکه هوا گرم میشود، دیو سپید به خواب میرود. رستم برای بیدارکردن دیو سپید در درون غار بانگی برکشید، که دیو از جای جست و با رستم درآویخت. رستم نخست یک ران او را به تیغ افکند. دیو به پیکار ادامه داد، اما رستم بر او چیره شد و دل و جگرش را بیرون آورد. سپس نزد کیکاوس رفت و از خون جگر دیو سپید بر چشم کاوس و یاران او که به جادوی دیو سپید بینایی خود را از دست داده بودند ریخت و همه را شفا بخشید.
۲. هفتخان اسفندیار. هفت منزل پرخطر و دشواری که اسفندیار، برای رهانیدن خواهرانش همای و بِهآفرید از بند اَرجاسپ تورانی، برای دستیافتن به ارجاسپ و کشتن او در راه رسیدن به روییندژ پشت سر نهاد. در خان اول، دو گرگ به اسفندیار حمله کردند، که به تبر و شمشیر او پارهپاره شدند. در خان دوم، با دو شیر نر و ماده درآویخت و هر دو را با شمشیر از پای درآورد. در خان سوم، اژدهایی آتشیندم و نیرومند را کشت. او با رفتن به درون صندوقی که پیرامون آن را شمشیر نشانده بودند و آن را دو اسب به سوی اژدها میکشیدند به دهان اژدها رفت. همینکه شمشیرهای صندوق از نیروی اژدها کاست، اسفندیار از صندوِق بیرون آمد و کار اژدها را ساخت. خان چهارم اسفندیار شباهت زیادی با خان چهارم رستم دارد. در این خان، به بیشهزاری سبز رسید و در کنار چشمه تنبور نواخت و سرودی سرداد. زن جادوگر، با شنیدن آوای اسفندیار در پیکر دختری زیبا به نزد او آمد. اسفندیار او را با باده گرم کرد و زنجیری را که زَردُشت به بازویش بسته بود بر گردن دختر انداخت. زنجیر از نیروی او کاست و خود را به پیکر شیری درآورد. اسفندیار با شمشیر آختۀ خود از او خواست تا چهرۀ راستین خود را بنمایاند: پیرزنی بود با سر و مویی سپید و سیاه، که اسفندیار او را به ضرب شمشیر کشت؛ اما ناگهان هوا تاریک شد و باد تندی برخاست. اسفندیار ناگزیر بر بالای بلندی رفت و بانگ زد و پَشوتَن و سپاه به یاری او آمدند. در خان پنجم، اسفندیار با سیمرغ درآویخت. بر کوهی که در این خان بود، سیمرغی مانع عبور اسفندیار بود. اسفندیار باری دیگر به درون صندوقی رفت که پیرامون آن تیغهایی نشانده شده بود. همینکه سیمرغ به او یورش کرد، تیغها بال و پر او را زخمی کردند و افراسیاب توانست از صندوق بیرون آمده و سیمرغ را با شمشیر خود پاره پاره کند. خان ششم بیابانی بود که در آن برف سنگینی باریده بود. به خواست اسفندیار، بادی خوش وزیدن گرفت. گرگسار پیشبینی کرده بود که پس از برف، بیابانی چنان سرد و بیآب و خشک خواهد رسید که همه از تشنگی تلف خواهند شد. پس، اسفندیار باروبنه برجای نهاد و با صد ستور با بار آب و خوراک و سلاح به پیشروی ادامه داد. رودی بزرگ و پهناور بر سر راه پدیدار شد که شتر پیشاهنگ را غرق میکرد. افراسیاب شتر را نجات داد و گرگسار را مأمور گذراندن گروه از آب کرد و چون از آب گذشتند، گرگسار به گناه دروغهایی که گفته بود کشته شد. سرانجام در خان هفتم اسفندیار سپاه خود را به پشوتن سپرد و خود در جامۀ بازرگانان، در حالی که صد شتر کالای گرانبها و ۸۰ صندوق با ۱۶۰ پهلوان دلاور در درون و ۲۰ سپهسالار در لباس ساربان و کاروانسالار به همراه داشت به سوی دژ سپید راه افتاد. با پشوتن قرار گذاشت که اگر شبهنگام آتش و یا به روز دود دید حرکت کند. اسفندیار با رسیدن به دژ سپید جامی پرگوهر و ده طاقه دیبا را با یک اسب برای ارجاسپ به ارمغان فرستاد و اجازۀ درآمدن به دژ را خواست. ارجاسپ اجازه داد. مشتریان فراوانی در سرای اَفراسیاب گردآمدند. روز بعد به ارجاسپ گفت که در صندوقها تاجها و بازوبندهایی شاهانه است و بازرگانان خوشحال خواهند شد اگر او آنان را بپذیرد. ارجاسپ به اسفندیار اجازه داد که هرگاه که مایل باشد بدون گرفتن اجازۀ بار بر او وارد شود. سپس اسفندیار از دشواری عبور از آب گفت و این عهد خود، که اگر به سلامت به ساحل برسند به درویشان بخشش کنند و سران کشور را به بزم خوانند. ارجاسپ دعوت را پذیرفت. اسفندیار، بهسبب تنگی سرایش، بالای بام دژ را برای بزم پیشنهاد کرد. ارجاسپ پذیرفت. اسفندیار شبانه آتشی بر فراز دژ برپا کرد. سپس صندوقها را گشود و دلاورانش را بیرون آورد که همه جامۀ رزم به تن کردند. پشوتن نیز با دیدن آتش با سپاه خود به دژ نزدیک شد. ارجاسپ نیز از خواب جست و لباس رزم به تن کرد. اسفندیار به او مجال نداد و او را کشت و خواهران خود را رها کرد. سپاه اسفندیار نیز در جنگی که روی داد کَهرَم و اَندَریمان سپهسالاران ارجاسپ را کشتند. سرانجام، اسفندیار با گنج ارجاسپ به ایران بازگشت.