بینوایان

از ویکیجو | دانشنامه آزاد پارسی

بینوایان (Les Miserables)

رمانی از ویکتور هوگو (۱۸۰۲ـ۱۸۸۵)، نویسندۀ فرانسوی. در ۱۸۶۲، زمانی که ویکتور هوگو به دستور ناپلئون سوم در تبعید بود، در پاریس انتشار یافت. بینوایان شامل پنج بخش است: در بخش اول و دوم، محکوم به اعمال شاقه‌ای را به نام ژان‌والژان به خواننده معرفی می‌کند. او درپی دزدیدن قرصی نان برای برادرزاده‌های گرسنه‌اش، روانۀ زندان می‌شود. سرانجام در پایان بیست سال محکومیت، آکنده از خشم و کینه به جامعه برمی‌گردد. اما رفتار بزرگوارانه اسقفی که ژان‌والژان آن را معجزه‌ای می‌پندارد همچون نوری بر ظلمات وجودش می‌تابد و این آغاز تحول اوست. داستان بعد از این وارد زندگی فانتین و کوزت می‌شود. دختر ستم‌دیده و تنها ماندۀ فانتین که ژان‌والژان بعد از ماجراها و مصائب فراوان از او نگهداری می‌کند. مدتی بعد او در هیئت مردی موفق و صاحب کارخانه‌ای بزرگ با نام موسیو مادلن، به‌دلیل ایجاد شغل و رفتار سخاوتمندانه‌اش مورد توجه مردم قرار می‌گیرد و اندکی بعد شهردار شهر می‌شود. ولی همواره سایۀ شک یکی از افسران پلیس به نام ژاور بر دوش او سنگینی می‌کند. ژاور معتقد است شهردار همان ژان‌والژان است. در سومین بخش با عنوان «ماریوس» چند چهرۀ جدید به رمان اضافه می‌شود؛ گاوروش، موسیو ژیلنورمان، ماریوس، موسیو لوبلان (که هویت جدید ژان‌والژان است). روحیۀ جمهوری‌خواهی و انقلابی مردم پاریس، حوادث این بخش را رنگ می‌زند. چهارمین بخش رمان، چشم‌اندازی سیاسی از آن زمان فرانسه به خواننده می‌دهد. دستگیری خانوادۀ تناردیه، ملاقات ماریوس و کوزت و عشق آن‌دو به یکدیگر در این بخش شکل می‌گیرد. عشق در دل ماریوس، شورش و بلوا در پاریس همزمان به‌اوج خود در داستان می‌رسد. عواطف جمهوری‌خواهانه‌اش را که میراث پدر می‌شمارد به‌همراه آتشی که در دل دارد او را به سنگرهای کوچه‌های پرآشوب پاریس می‌کشاند. بخش پنجم با عنوان «ژان‌والژان» بیشتر به شخصیت اصلی رمان می‌پردازد. او اکنون در مقامی است که ژاور را به‌عنوان یکی از مخالفین انقلاب به او سپرده‌اند تا کارش را تمام کند اما ژان‌والژان او را آزاد می‌کند. ژاور که جوانمردی ژان‌والژان را برنمی‌تابد خود را به رودخانۀ سن می‌اندازد. ماریوس بعد از ازدواج با کوزت می‌فهمد که ژان‌والژان پدر کوزت نیست و بین خودشان با او فاصله ایجاد می‌کند ولی زمانی از شخصیت او آگاه می‌شود که او در بستر مرگ است. او با دیدن ماریوس و کوزت که حکم فرزندانش را داشتند آرامش می‌گیرد و در آغوش آنان می‌میرد.