پرش به محتوا

سرود جهان (کتاب): تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱۱: خط ۱۱:


ملاحی در جوانی عاشق زنی می‌شود و از دریانوردی دست می‌شوید، ساکن جنگل می‌شود و هیزم‌شکنی می‌کند. بعدها صاحب دو فرزند می‌شود: دو پسر دوقلو. مرد سالخورده می‌شود و یکی از پسرها می‌میرد. پسر دیگر برای جمع کردن هیزم به جنگل‌های اطراف (به ولایت ربیار<ref>Rebeillard</ref>)، فرستاده می‌شود. تابستان می‌گذرد ولی پسر هنوز برنگشته است. مرد طبعاً نگران این است که مبادا پسرش هنگام بازگشت در رودخانه غرق شده باشد. پس، به کمک آنتونیوی صیاد، به جست‌وجوی پسرش می‌پردازد؛ هر دو دوست کناره رودخانه را طی می‌کنند و به ولایت ربیار می‌رسند. حتماً پسر تنۀ درختان را نشانه گذاشته است و آنها بایستی لااقل یکی از درختان نشان‌دار فرورفته در ماسه‌های نرم خلیج را پیدا کنند، ولی هیچ نشانه‌ای نمی‌یابند. ناگهان از دل شب و از جنگلی که از سفیدی يخ‌ها و سیاهی سایه‌ها پوشیده است، نالۀ غریبی شنیده می‌شود: نالۀ زنی در حال زایمان. هر دو به کمک زن می‌شتابند، او را به نزدیک‌ترین خانه که خانۀ زنی موسوم به «ننه جاده» است می‌برند. چند گاوبان در آن حوالی می‌پلکند و کنجکاوند که بدانند این دو از کجا آمده‌اند و قصدشان چیست. این گاوبانان جیره‌خوار ملّاک ثروتمندی هستند به اسم مودرو<ref>Maudru</ref> که ظاهراً خود را همه‌کارۀ این خطه می‌داند و تقریباً همه‌کاره هم هست. بعد از دشنام و تهدید و حتی آغاز منازعه، گاوبانان از آن‌جا دور می‌شوند و دو همسفر راه ویلویی<ref>Villevieille</ref> را در پیش می‌گیرند؛ جاده‌ شلوغ و مملو از زایران بیماری است که برای طلب رحمت و شفا از یک شفاگر، لنگ‌لنگان به سمت آن روستا در سفرند. دو مرد هم به قصد دیدن همان شفاگر می‌روند، زیرا شفاگر کسی نیست جز برادرزن ملاح سابق. هر دو مرد، برای سبک کردن غم و غصه‌شان، بی‌آن‌که به جمعیت نزدیک شوند تقریباً بدون توقف به راهشان ادامه می‌دهند. ملاح سابق در فکر پسرش است، بعید می‌داند که او مرده باشد. تمام اهالی ربیار جوانی به اسم «موسرخه» را می‌شناسند، منتها با کلماتی مبهم از او یاد می‌کنند. جیره‌خواران مودرو هم دنبال همین آدمند و دستور دارند که او را دستگیر کنند. پدر پیر غصه‌دار است و نمی‌داند که پسرش دست به چه کاری زده که نفرت آن شخص مقتدر را برانگیخته است؟ آنتونیو نیز همه هوش و حواسش متوجه زنی است که خانۀ ننه جاده گذاشته‌اند؛ همان زن کوری که چشمان زیبایش نعنایی‌رنگ بود. آنتونیو قول داده بود که برمی‌گردد، ولی چه وقت؟ نمی‌دانست؛ و آیا زن منتظرش می‌ماند؟ هردو مرد، خسته و گرسنه، به ویلویی می‌رسند و بعد از این‌که دمی در قهوه‌خانه می‌آسایند، به در خانۀ شفاگر می‌روند. اتفاقاً پسر با زنی که قبلاً ربوده است در همین خانه است، و این زن کسی نیست جز دختر مودرو. دختر، نامزد برادرزادۀ مرد مقتدر بوده است. چند روز پیش پسر ملاح سابق با چاقو به برادرزادۀ مودرو حمله برده و او را معیوب کرده است.     
ملاحی در جوانی عاشق زنی می‌شود و از دریانوردی دست می‌شوید، ساکن جنگل می‌شود و هیزم‌شکنی می‌کند. بعدها صاحب دو فرزند می‌شود: دو پسر دوقلو. مرد سالخورده می‌شود و یکی از پسرها می‌میرد. پسر دیگر برای جمع کردن هیزم به جنگل‌های اطراف (به ولایت ربیار<ref>Rebeillard</ref>)، فرستاده می‌شود. تابستان می‌گذرد ولی پسر هنوز برنگشته است. مرد طبعاً نگران این است که مبادا پسرش هنگام بازگشت در رودخانه غرق شده باشد. پس، به کمک آنتونیوی صیاد، به جست‌وجوی پسرش می‌پردازد؛ هر دو دوست کناره رودخانه را طی می‌کنند و به ولایت ربیار می‌رسند. حتماً پسر تنۀ درختان را نشانه گذاشته است و آنها بایستی لااقل یکی از درختان نشان‌دار فرورفته در ماسه‌های نرم خلیج را پیدا کنند، ولی هیچ نشانه‌ای نمی‌یابند. ناگهان از دل شب و از جنگلی که از سفیدی يخ‌ها و سیاهی سایه‌ها پوشیده است، نالۀ غریبی شنیده می‌شود: نالۀ زنی در حال زایمان. هر دو به کمک زن می‌شتابند، او را به نزدیک‌ترین خانه که خانۀ زنی موسوم به «ننه جاده» است می‌برند. چند گاوبان در آن حوالی می‌پلکند و کنجکاوند که بدانند این دو از کجا آمده‌اند و قصدشان چیست. این گاوبانان جیره‌خوار ملّاک ثروتمندی هستند به اسم مودرو<ref>Maudru</ref> که ظاهراً خود را همه‌کارۀ این خطه می‌داند و تقریباً همه‌کاره هم هست. بعد از دشنام و تهدید و حتی آغاز منازعه، گاوبانان از آن‌جا دور می‌شوند و دو همسفر راه ویلویی<ref>Villevieille</ref> را در پیش می‌گیرند؛ جاده‌ شلوغ و مملو از زایران بیماری است که برای طلب رحمت و شفا از یک شفاگر، لنگ‌لنگان به سمت آن روستا در سفرند. دو مرد هم به قصد دیدن همان شفاگر می‌روند، زیرا شفاگر کسی نیست جز برادرزن ملاح سابق. هر دو مرد، برای سبک کردن غم و غصه‌شان، بی‌آن‌که به جمعیت نزدیک شوند تقریباً بدون توقف به راهشان ادامه می‌دهند. ملاح سابق در فکر پسرش است، بعید می‌داند که او مرده باشد. تمام اهالی ربیار جوانی به اسم «موسرخه» را می‌شناسند، منتها با کلماتی مبهم از او یاد می‌کنند. جیره‌خواران مودرو هم دنبال همین آدمند و دستور دارند که او را دستگیر کنند. پدر پیر غصه‌دار است و نمی‌داند که پسرش دست به چه کاری زده که نفرت آن شخص مقتدر را برانگیخته است؟ آنتونیو نیز همه هوش و حواسش متوجه زنی است که خانۀ ننه جاده گذاشته‌اند؛ همان زن کوری که چشمان زیبایش نعنایی‌رنگ بود. آنتونیو قول داده بود که برمی‌گردد، ولی چه وقت؟ نمی‌دانست؛ و آیا زن منتظرش می‌ماند؟ هردو مرد، خسته و گرسنه، به ویلویی می‌رسند و بعد از این‌که دمی در قهوه‌خانه می‌آسایند، به در خانۀ شفاگر می‌روند. اتفاقاً پسر با زنی که قبلاً ربوده است در همین خانه است، و این زن کسی نیست جز دختر مودرو. دختر، نامزد برادرزادۀ مرد مقتدر بوده است. چند روز پیش پسر ملاح سابق با چاقو به برادرزادۀ مودرو حمله برده و او را معیوب کرده است.     


'''بررسی مختصر'''   
'''بررسی مختصر'''   
سرویراستار، ویراستار
۵۴٬۸۴۲

ویرایش